. روایت مهر و امید ✍س.غلامرضاپور نیت استخاره را هر جور می چرخاندم بازهم چهارتا چهارتا نهی می‌آمد. دلم گرفت. لابد قسمت نیست. آخرِ شب، دلشکسته رفتیم حرم بی‌بی. روبروی ضریح ایستادم و با زبان درمانده‌ها شروع کردم به حرف زدن. وسط همان حرفها بود که یاد مادرم افتادم. از پارسال هنوز نتوانستم مادرم را به زیارت ببرم. حتما گره کار به دست مادرم باز می‌شود. اینبار به نیت رضایت گرفتن از مادرم استخاره کردم. خوب آمد. بچه‌ها از ذوق به گریه افتادند. من که تا صبحِ یکشنبه داشتم از حکمت این دردِ ناغافل به خودم می پیچیدم، حالا که دردم کمتر شده و استخاره خوب آمده دارم فکر می‌کنم که با مادرم چطور صحبت کنم که دلش نشکند. اگر پشتِ گوشی گریه می‌کرد یقینا بی‌خیال استخاره می‌شدم و یکراست با همان درد کذایی می‌رفتم شمال . همیشه مادرها زود فکر بچه‌هایشان را می‌خوانند. تا من افکارم را جمع کنم، مادرم زنگ زد. مادرانه قربان صدقه‌ام رفت و حالم را پرسید. گفت: "به نیت خوب شدن دستت حدیث کسا و زیارت عاشورا خوندم." با تسبیح بلندی که از تسبیح‌های قدیمی خانه درست کرده هرشب قبل از خواب برای همه بچه‌ها صلوات می فرستد شبی دو ، سه هزارتا. اشک از گوشه چشمم سُر خورد و افتاد روی صفحه‌ی گوشی. وقتی برایش گفتم که چه خبر است، با مهربانی همیشگی‌‌اش خندید و گفت: "برید خدا به همراتون." نمیدانم مادرها چرا همیشه اینقدر مهربانند؟! @AFKAREHOWZAVI