.
روایت مادرانه
✍س.غلامرضاپور
یک ساعتی به اذان صبح مانده بود که راه افتادم سمت حرم. قدری از شلوغی شب جمعه کم شده بود اما همچنان جمعیت در بینالحرمین و خیابانهای اطراف حرمها موج میزد.
تنها بودم اما با کوله باری از حاجت آمده بودم. دست تمام التماس دعاها را گرفتم و یکراست با خودم آوردم حرم بابالحوائج. گوشهای ایستادم و نگاهم را دوختم به ضریح. نمی دانستم کدام حاجت را اول بخواهم. اصلا نمیدانستم چگونه آنهمه حاجت را بخواهم. یکهو یاد مادر سقا افتادم. مادرها باهم رودربایستی ندارند. خصوصا اگر پای بچه هایشان بیاید وسط. اصلا مادرها دعای مهمشان بچههایشان هستند.
دیدم امالبنین خانهی امیرالمومنین بچه هایش را خیلی خوب امام حسینی بار آورده. تربیت بچههایم و بچههای همه کسانی که میشناختم را در عقل و ادب، وفا و معرفت، باور و اعتقاد... سپردم به مادر بابالحوائج . یاد بچههای غزه هم بودم. همانها که پناهی جز خدا و اهلبیت ندارند. پیغام دوستم را هم رساندم که گفته بود: "سلام منو بهشون برسون؛ بگو چیکار کردم که اسممو امسال از لیست خط زدید؟"
حرفهایم تمام نمیشد اما وقت داشت میگذشت. قرار بود بعد از صبحانه عازم نجف باشیم. از درِ سمت بین الحرمین رفتم بیرون. همان دری که شبیه در یک باغ بزرگ بود و با بقیه درهای حرم فرق داشت. درسفر دوسال پیش همینجا بود اما حالا بجایش تخته های چوبی بزرگ گذاشتهبودند و رویش را با مخمل های مشکی پوشاندهبودند. رد دستها روی مخملهای مشکی به وضوح دیده میشد.دیدم که خانمها با انگشت حاجت هایشان را روی همان مخملهای مشکی مینویسند. با انگشت وسط همان مخمل مشکی نوشتم بچهها. گاهی باورهای ساده سریعتر تورا به مقصد میرسانند.
سمت حرم ارباب بهراه افتادم.بین الحرمین همچنان مضیف زائران خسته ای بود که تازه از راه رسیده بودند. دوسال پیش ماهم همینجا، نشسته خوابمان برده بود. در مسیر احیانا اگر روانداز خانمی کنار رفته بود آرام برایش مرتب میکردم.
هرچقدر به حرم نزدیکتر میشدم ازدحام جمعیت بیشتر میشد. نگران تنه خوردنهای ناخواسته بودم. جلوتر نمیشد رفت. از بیرون به گنبدش چشم دوختم و حرف زدم. یقین داشتم حرفهایم را می شنود.
#شوق_زیارت
#سخت_های_شیرین
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI