#خاطره
خاطرات خانهی بابابزرگ
✍️فاطمه پورسعید، با ارسال خاطره به جمع نویسندگان مجله افکار بانوان حوزوی پیوست.
۹ سالم که بود مینشستم روی ایوان خانهی بابابزرگ و دفترم را مقابلم میگذاشتم و غرق نوشتن میشدم. سوژهها مدام در سرم میچرخیدند و مغزم انگار میخواست از کلمات منفجرشود. باید آنقدر مینوشتم و مینوشتم که سَر و کلهی شلوغم خالی خالی میشد!
ایوان خانه بابا بزرگ ذهنم را سبک میکرد، انگار آنجا که مینشستم واژهها با پای خودشان و بدون فشار از سرم روی کاغذم میریختند. چندروزی بود که بهحساب خودم درگیر رمان پرپیچ وتابی بودم.آرام نمیگرفتم تا تمامش نمیکردم.تمام که شد انگاردنیا را به من داده باشند همیشه داستانهایم را برای خواهرکوچکم میخواندم. اوهم همیشه مشتاق شنیدنشان بود و با قهرمانهای داستانهای من زندگی می کرد،گاهی اگر یکی را در متن میکشتم با من کلنجارمیرفت و قسمم میداد که «توروخدانکشش» یا «چرا اینطوری شد؟» «چرا آنطوری نشد؟» «اینجاش راعوض کن!»
رمان جدیدم را در دفتر چهل برگی نوشته بودم،عادت داشتم برای هرصفحه نقاشی مربوط به آن صفحه را زیر همان بکشم. این کار داستانهایم راخیلی برای خواهرم جذابترمیکرد.
جلد دفترم آبینفتی بود، خوب بهیاد دارم. رمانم را برای زهراخواندم و اوهم چقدر لذت برده بود.دوست داشتم اگر بشود چاپش کنیم. یادم میآید داستان دربارهی یه دختر خارجی بود باموهای طلایی و لباس های پف پفی که در هر صفحه عکس متفاوتی از او را درحالتهای مختلف کشیده بودم.
یک خواهر دیگر هم داشتم که کلا سازگاریش باهمه کم بود.آن عصر گرم تابستان وقتی رمانم رابرای زهرا خواندم وهردو غرق درلذت بودیم؛ خواهر ناسازگارم شیطنتش گل کرد و دفتر آبی نفتیم را گرفت و دوید و خواست که بروم بدوم واز او بگیرم.
میدانست چقدر برایم عزیزاست. من هم برای اینکه مثلا بگویم برایم مهم نیست عکس العملی نشان ندادم. پشت سر هم میگفت «الان میندازمش توی پنکه، الان میندازمش توی پنکه...»
پنکهی پایه کوتاه با پرههای سبز تیره که در هوای شرجی شمال واجب بود قِرقِرکند.خواهرم دفترم راسمت پنکه برد و فقط یه لحظه بود نه خودش فهمید چه شد.نه من و زهرا!
تکه های دفترِعزیزم درهوا میچرخید و هرسه ناباورانه به کلمات رمانم که قَر و قاطی شده بود خیره شده بودیم. اگربگویم آن لحظه مُردم ،دروغ نگفتم ولی عجیب بود خشم فرو خوردم وهیچ حرفی به او نزدم، محبت خواهری مهمتر بود برایم! او میخواست توجه من راجلب کند. خودش کلی پشیمان بود. داشت سکته میکرد و من نباید بیشتر اذیتش میکردم! گذشت!
سالهای زیادی از آنروز گذشته ولی هنوز هم دلم پیش آن دفتر و آن عکسهای رنگارنگش است که مبهم در ذهنم مانده و نمیدانم چرا اصلا یادم نمانده که داستانش چه بود!؟ دلم لابهلای تکه های دفترم خرد شده بود و در میان باد تند پنکهی خانه ی بابابزرگ گم! اما عشق و علاقه خواهری در میانمان باقی ماند و همیشه خواهد ماند.
امیرمؤمنان ـ علیه السلام ـ میفرمایند:
«اَكرم عَشیرتَكَ، فَاِنَّهم جَناحُكَ الّذی بهِ تَطیرُ، وَ اَصْلُكَ الّذی اِلیهِ تَصیرُ، وَ یَدُكَ الَّتی بِها تَصوُلُ».
خویشانت را گرامی بدار، زیرا آنان بال و پَرِ تو هستند كه با آنان پرواز می كنی و اصل و ریشه تو می باشند كه به ایشان باز میگردی و دست (یاور) تو هستند كه با آنها (به دشمن) حمله میكنی (و پیروز می شوی).
* نهجالبلاغه، نامه 31، ص 939.
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI