♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 «عرفان» بالاخره به آرمیتا پیشنهاد زندگی کردن تو خونه خودم رو دادم . خونمون حسابی شلوغ شده بود منم نشسته بودم روی یکی از مبلا و با گوشیم مشغول بودم تا غذاها آماده بشه و من برم بگیرم .. -عرفان بیا لحظه بلند شدم و دنبال بابا رفتم تو اتاقش +بله بابا -آرمیتا قبول کرد؟ +گفت خبر میده -خیلی هم دیگرو می بینین؟ +آره خب تو شرکت باهمیم -این درست نیست اگه واقعا بهم علاقه دارین حداقل یه صیغه بینتون خونده بشه +بابا برا چی ؟ -خودت داری میگی ارتباطتتون زیاده بعدم دیدم که صمیمی رفتار میکنین چه اشکالی داره عقد باشین +دوست معمولی هس.. -عرفان از نظر تو هم که دوست معمولی هستین از نظر اون که یه دختره شاید اینجوری نباشه بعدم بهم محرم باشین بهتره یا گناه برا خودتون بنویسین؟ +خب از کجا معلوم آرمیتا قبول کنه؟ -بزار سرمون خلوت بشه بعد برا تو یه آستینی بالا میزنیم +باشه بابا راستی باید برم غذا ها رو بگیرم -عرفان راستی +بله -عارفه میگفت قبلا مذهبی بوده +آره -باشه برو بعدا صحبت میکنیم از اتاق زدم بیرون عصبی بودم به خاطر پیشنهاد بابا آخه چرا صیغه ما فقط دوست و همکاریم هیچ علاقه ای بینمون نیس... **** 《آرمیتا》 کلید و توی قفل چرخوندم و وسایل و برداشتم و رفتم تو با پا در و بستم و نگاهی به دور و برم انداختم بالاخره وسایلمو رو با کمک فاطمه آوردم خونه عرفان فاطمه معلوم بود خیلی ناراحت شده ولی به روی خودش نمیاورد گوشیو برداشتم و شماره فاطمه رو گرفتم که بعد از چندتا بوق جواب داد +سلام فاطمه -سلام +پول رهن چی شد؟پس داد؟ -خونه رو رهن نکرده بودم +پس چی؟ ... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱