♡
#بسم_رب_العشق♡
❤️
#عشق_مجازی📱
✨
#قسمت_چهلویکم📚
«عرفان»
بالاخره به آرمیتا پیشنهاد زندگی کردن تو خونه خودم رو دادم . خونمون حسابی شلوغ شده بود منم نشسته بودم روی یکی از مبلا و با گوشیم مشغول بودم تا غذاها آماده بشه و من برم بگیرم ..
-عرفان بیا لحظه
بلند شدم و دنبال بابا رفتم تو اتاقش
+بله بابا
-آرمیتا قبول کرد؟
+گفت خبر میده
-خیلی هم دیگرو می بینین؟
+آره خب تو شرکت باهمیم
-این درست نیست اگه واقعا بهم علاقه دارین حداقل یه صیغه بینتون خونده بشه
+بابا برا چی ؟
-خودت داری میگی ارتباطتتون زیاده بعدم دیدم که صمیمی رفتار میکنین
چه اشکالی داره عقد باشین
+دوست معمولی هس..
-عرفان از نظر تو هم که دوست معمولی هستین از نظر اون که یه دختره شاید اینجوری نباشه
بعدم بهم محرم باشین بهتره یا گناه برا خودتون بنویسین؟
+خب از کجا معلوم آرمیتا قبول کنه؟
-بزار سرمون خلوت بشه بعد برا تو یه آستینی بالا میزنیم
+باشه بابا راستی باید برم غذا ها رو بگیرم
-عرفان راستی
+بله
-عارفه میگفت قبلا مذهبی بوده
+آره
-باشه برو بعدا صحبت میکنیم
از اتاق زدم بیرون عصبی بودم به خاطر پیشنهاد بابا آخه چرا صیغه ما فقط دوست و همکاریم هیچ علاقه ای بینمون نیس...
****
《آرمیتا》
کلید و توی قفل چرخوندم و وسایل و برداشتم و رفتم تو با پا در و بستم و نگاهی به دور و برم انداختم
بالاخره وسایلمو رو با کمک فاطمه آوردم خونه عرفان فاطمه معلوم بود خیلی ناراحت شده
ولی به روی خودش نمیاورد
گوشیو برداشتم و شماره فاطمه رو گرفتم که بعد از چندتا بوق جواب داد
+سلام فاطمه
-سلام
+پول رهن چی شد؟پس داد؟
-خونه رو رهن نکرده بودم
+پس چی؟
#ادامه_دارد...
#نویسنده:✍
#نفیسه و
#نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫
❤️
@afsaranjangnarm_313 📱