﷽
#حضرت_عشق ♡
#قسمت_نهم🖇
نگاهی سر سری ب چهره مرد انداختم و به معنی تایید سرم رو تکون دادم
*خدا کنه بچه ها رو دوست داشته باشه
و بعد با چشمانی مظلوم رو به دکتر ادامه داد
*دوست داره مهدی جون؟
+اره عزیزم.....خیلی دوست دارن بچه ها رو
*واقعا؟؟ینی اجازه میده منم بهش بگم بابا؟؟
باشنیدن اسم بابا و اینکه بلژیت دلش میخواست به این آقا بگه بابا بغض بدی وجودم رو گرفت و دلم به حال بلژیا سوخت
+اره بلژیت عزیزم،اون خیلی مهربونه
*واقعا میشه منم برم پیششون؟اصن کجا زندگی میکنه؟
+ایران زندگی میکنن
و این بار من با بهت زمزمه کردم
- ایران!!!!!
*بنوعا....بنوعا...داداشی میشه بریم ایران زندگی کنیم؟
با تن صدایی برافروخته جواب دادم
-نه بلژیت!نمیشه؛اون ها تروریست هستن
داعش رو که میشناسی؟اونا داعشی هستند
بلژیت نگاهی ب من و نگاهی به عکس اون مرد انداخت.نمیدونم چرا ولی انگار مردد بود
نگاه اخر رو به دکتر انداخت و پرسید
*بنوعا راست میگه؟اون آقا رهبر داعشیاست!؟
اخه تو چشماش مهربونی موج میزنه ینی این اقا هم داعشیه؟
دکتر سرش رو ب علامت نفی تکون داد
+نه عزیزم اون اقا داعشی نیست
با شنیدن این جمله بر افروخته شدم
-این خزعبلات چیه ب این بچه میگی هان!!؟؟؟همین الان از تاق بلژیت گمشو بیرون
دکتر ناراحت شد و متاسف سری تکون داد گونه بلژیت رو بوسید و بیرون رفت.بلژیت هم از بیرون کردن دکتر ناراحت بود که با بغضی که امیخته شده بود داخل صداش گفت..
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و
#نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍