eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
679 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_هشتم رفتم بیرون و سلام کردم همه جواب سلامم و دادن عمو از بیر
🌹 ❤️ 🌹 سمیه داشت تلویزیون نگاه می کرد رفتم کنارش نشستم و گفتم: +بقیه کجان؟ _مامان وبابا رفتن خونه خاله امیرعلیم که طبق معمول بیرونه +راستی شغل داداشت چیه؟ _میخواد وارد سپاه قدس بشه در به در دنبال کاراشه با اینکه سردر نیاوردم که چی کارس ولی گفتم: +اهان _راستی آتنا اونجا که رفتیم باید توی حرم چادر بپوشی +چی کار کنم؟من که چادر ندارم _میخوای یا الان یا فردا قبل حرکت بریم از دوست مامان بخریم؟ +باشه بریم _پس صبح بریم بخریم +باشه. من رفتم بقیه کتابمو بخونم _برو منم میرم یه چیزی برای شام درست کنم +کمک نمیخوای؟ _نه برو رفتم سمت اتاقم روی تخت نشستم باید اونجا چادر سر کنم اخه چرا؟اجباریه؟ولی همچین بدم نمیاد دوست دارم یه بار امتحان کنم ببینم چه جوریه. یادم باشه حتما تحقیقی دربارش بکنم نمیدونم چرا دوست دارم دربارش بدونم. کتابو برداشتم و شروع کردم به خوندن رسیده بودم به اخرش گریم گرفته بود اخه صمد شوهر قدم خیر پدر ۵تا بچه شهید شده بود😔😭 ((جایی کنار تابوت صمد برای من و بچه ها نبود.نشستم پایین پایش و ارام گریه کردم و گفتم:سهم من از تو همیشه همین قدر بود اخرین نفر،اخرین نگاه. دلم تنگ بود یک عالمه حرف نگفته داشتم.میخواستم بعد از۹سال،حرف های دلم را بزنم.میخواستم از دلتنگی هایم برایش بگویم.بگویم چه شبها و روزها از دوریش اشک ریختم.میخواستم بگویم اخرش بدجوری عاشقش شدم.)) کتابو تموم کردم گریم بند نمیومد خیلی غمگین بود اسپریمو برداشتم وزدم نفسم یکم بالا اومد. یکم روی تخت دراز کشیدم و زیر لب گفتم برای دینش رفت برای کشورش ۵تابچه پدرشونو از دست دادن به قیمت ارامش همه کشور یه لحظه از خودم خجالت کشیدم واقعا من یا همه به اونا مدیونیم چی کار باید میکردم خودمم درست نمیدونستم به سمیه گفتم که میخوام بخوابم برای شام صدام نکنه،چراغ و خاموش کردم و روسریمو در اوردم و لباسمو عوض کردم و گرفتم خوابیدم. ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarn_313 🌹
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 براش نوشتم +دوستم فاطمه چت های منو شما رو باهم دیده و کلی فکر جور وا جور کرده تا الان هم کلی داشت می‌گفت که چرا باشما داشتم چت میکردم _خب ما که حرف بدی نزدیم فقط من ازتون سوال پرسیدم +بله ولی از نظر فاطمه این حرف زدن ما بی مورده و دلیلی نداره همین‌طور که حواسم‌به گوشی بود از خوابگاه رفتم بیرون دوبار پسره پیام داد -خب‌ قهر کردن نداشت داشتم براش تایپ می کردم که جیغ و لاستیکای ماشین و برخورد یه چیزی بهم پرت شدم رو زمین فقط احساس کردم سرم پاره شده و درد بدی توی پام پیچید دیگه دیگه چیزی نفهمیدم کم کم با حس سر درد شدیدی چشم هام رو باز کردم ولی همه چیزی رو تار می‌دیدم دوباره چشم هام رو باز و بسته کردم که شاید از تاری دیدم کم بشه اما فایده نداشت دوباره خوابم برد نمیدونم چه موقع بود که دوباره چشم هام رو باز کردم و این بار دیدم یکم بهتر شده بود احساس کردم یکی صدام‌میزنه -ارمیتا ارمیتا از صداهای اطراف و وسایل دور و برم مشخص بود توی بیمارستانم نگاه کردم دیدم فاطمس -وای بهوش اومدی خوبی؟ +چرا گریه میکنی من که زندم هنوز -همش تقصیر منه +عه فاطمه تقصیر تو نیس خودم بی حواسم -باید بعدا حرف میزدیم راجبش +بیخیال فاطمه من فقط پام شکسته -سرتم زخم شده +فاطمه جون مگه نشنیدی بادمجون بم آفت نداره -اون پسره همکلاسیمون با ماشین خورد بهت +کدوم؟ -اسمش یادم نیست ولی همون که با ساره دوسته +با ساره؟ +نمی دونم فکر کنم مسعود انصاری بود فکر کنم -اره همون .در رفت +ساره الان کجاست؟؟ -نمی‌دونم اونم گریه می کرد رفت تو خوابگاه می گفت کات کردیم😐 +کی منو آورد بیمارستان؟؟ -من زنگ زدم آمبولانس +پس فرشته نجاتم تو بودی -برو بابا من هیچ وقت خودمو نمی بخشم +میگم ربطی به تو نداشت فاطی بیخیال شو فاطمه راستی کمپوتت کو -اتفاقا تو آمبولانس که بودیم گفتم یه جا نگه دارن برات بخرم😐 +عه پس بپر از بچه های آمبولانس بگیر دیگه -خاک تو سرت آرمیتا تو این شرایط هم ول نمیکنی؟؟ +باشه حالا بعدا برام کمپوت بخر کی مرخص میشم؟؟ -بزار دکتر ببینه مغزت نترکیده باشه بعدا میریم +خو دکتر مگه می‌دونه من بهوش اومدم؟؟ -نه از بس حرف میزنی نمیزاری بفهمم که +خب بیا من ساکت میشن برو بش بگو بیاد من بهوش اومدم -باشه خدافس +خدافس بعد از رفتن فاطی موتور غر زدنم شروع به کار کرد اه اه خاک تو سرت کنن ساره با این دوست پسر انتخاب کردنت خب می مرد منو تا درمانگاه میرسوند ینی اگه فاطی حالیش نمیشد من باید وسط خیابون جون میدادم ایش همین طور داشتم به عالم و آدم غر میزدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد واااییییی گوشیمو نگاه داغون شده ای گندت بزنن ساره با این دوست پسرت صدای تلفن برای چند ثانیه قط شد و دوباره شروع به زنگ زدن کرد +الو سمیرا -خوبی؟زنده ای؟ +آره زندم -باشه خدافس وا اینم‌ از احساسات این😐 گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم کنارم که فاطمه با دکتر و پرستار وارد شدن ..... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313📱
♥ ❣ 📱 📌🖇️ ✨ با نجمه خانوم خداحافظی کردم و  سوار تاکسی شدم و  افتادم‌سمت خونه ای که قبل رفتن به مشهد بهش سر زده بودم.. همون جایی که فاطمه برام پیدا کرده بود .. باصاحب خونه صحبت کردم هنوز اجاره نداده بود قبول کرد که به من اجاره بده  .. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.. با کلید در و باز کردم و رفتم +عه سلام‌زهرا خانوم -سلام دخترم زیارت قبول +سلامت باشین -دلم‌گرفته بود گفتم بیام حیاط و یکم آب و جارو کنم..دخترمم داره میاد از مشهد +عه دخترتونم‌مشهد بوده؟ -اونجا زندگی میکنن حالا با پسرش یه چند روزی میان اینجا +باشه پس من برم لباس عوض کنم بیام کمکتون -برو دخترم دیگه کاری‌نمونده برو استراحت کن چمدون و برداشتم و رفتم طبقه پایین لباسام و عوض کردم و یکم روی تختم‌دراز کشیدم گفت دخترش میاد ..نکنه همون نجمه خانوم باشه؟؟ اره گفت با پسرش حتما همونان چون نجمه خانوم خیلی شکل خودش بود.. تو همین فکرا بودم که خوابم برد..... **** حال: -ارمیتا ما باید بریم دیگه +نمیشه بیشتر بمونین؟ -به خدا اگه می شد که ما از خدامونه -آره خیلی کار داریم برا عقد و اینا +راستی چند وقت دیگه عقده؟ -دو هفته دیگه فکر کنم سمیرا ساکشون و برداشت و گفت: -برا عقد که اومدی عمرا بزارم کمتر از یه هفته بمونی اونجا نگهت می دارم . -بزار دو روز از مزدوج شدن من بگذره بعدش به فکر این باش یکیو بیاری پیش خودت -برو بابا حوصلم سر میره تو نیستی +سمیرا گوشیت -اوه بابامه ما دیگه بریم بغلشون کردم و خداحافظی کردیم باهم.... رفتن بیرون منم در و بستم و همونجا پشت در نشستم ،چی می شد تکلیف زندگی‌ منم معلوم می شد؟ نمی خوام با فکر کردن به عرفان گناه کنم.. خدایا خودت کمکم کن ما هنوز‌محرم نیستیم ..دیگه صبرم داره تموم میشه چرا من همیشه باید تنهایی و تجربه کنم تو زندگیم؟؟؟ ...... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
  •●❥  ❥●• نشستم روی کاناپه و زار زار گریه کردم. همش به این فکر میکردم که چی شد به اینجا رسیدم،یه ارتباط غلط و بی دلیل!!! توی همین فکرا بودم که کیوان زنگ زد _الو +الوسلام _سلام،خوبی؟ +خوبم _دارم میام خونه چیزی نمیخوای؟ +نه...منتظرتم بیا! _باشه،خداحافظ! یه بغض و خشم خاصی توی صداش حس کردم،نمیدونم چرا ناخودآگاه تنم لرزید..! میز شام رو چیدم،منتظر شدم تا بیاد! کمی دیر اومد؛حالت آشفته و بهم ریخته ای داشت! گفتم حتما خستگی کاره.. بدون اینکه نگاهم کنه،نشست سر میز! گفتم دست وصورتتو بشور تا غذا رو بکشم گفت میخوام باهات حزف بزنم گفتم باشه حالا شام بخوریم بعد.. سرم داد زد گفت مگه کری!!😡گفتم میخوام باهات حرف بزنم! خشکم زد.. کیوان تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود! به اجبار نشستم روی صندلی،زل زدم به کیوان تا ببینم این چه حرفیه که بخاطرش سرم داد زده! شروع کرد.. _چند وقتیه حواست به زندگیمون نیست،هست؟! +چرا هست کیوان.. _مطمئنی؟! +با صدای لرزون گفتم آره _حواست بود و نفهمیدی چقدر از هم فاصله گرفتیم!؟ +یعنی چی کیوان _ساکت!حرف نزن..گوش کن فقط! حواست هست و نفهمیدی هفته پیش تصادف کردم! حواست هست که شبا تا دیروقت بیرون بودم و عین خیالت نشد! حواست هست که لوبیا پلو دوست ندارم الان بوش توی خونه پیچیده! حواست هست موهای ژولیده و شلختگی رو دوست ندارم؛اما دو هفته بیشتره اصلا به خودت نرسیدی؟! حواست هست ریش پرفسوری دوس نداری اما این ریش رو گذاشتم و تو غر نزدی!! حواست هست پیراهن چارخونه قرمز دوست نداری،الان با این پیراهن روبروت نشستم و هیچی نمیگی!؟ حواست هست کیوان جان،شد کیوان؟ حواست هست چند وقته موهاتو نوازش نکردم!! حواست هست چند وقته بهم نگفتی دوستت دارم؟!! تو حواست کجا بوده که اینجا کنارم نبودی؟! جسمت اینجا بود،اما روحت.. روحت معلوم نیست کجاها سیر میکرده.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 @Afsaranjangnarm_313
🖇 نگاهی سر سری ب چهره مرد انداختم و به معنی تایید سرم رو تکون دادم *خدا کنه بچه ها رو دوست داشته باشه و بعد با چشمانی مظلوم رو به دکتر ادامه داد *دوست داره مهدی جون؟ +اره عزیزم.....خیلی دوست دارن بچه ها رو *واقعا؟؟ینی اجازه میده منم بهش بگم بابا؟؟ باشنیدن اسم بابا و اینکه بلژیت دلش میخواست به این آقا بگه بابا بغض بدی وجودم رو گرفت و دلم به حال بلژیا سوخت +اره بلژیت عزیزم،اون خیلی مهربونه *واقعا میشه منم برم پیششون؟اصن کجا زندگی میکنه؟ +ایران زندگی میکنن و این بار من با بهت زمزمه کردم - ایران‌‌!!!!! *بنوعا....بنوعا...داداشی میشه بریم ایران زندگی کنیم؟ با تن صدایی برافروخته جواب دادم -نه بلژیت!نمیشه؛اون ها تروریست هستن داعش رو که میشناسی؟اونا داعشی هستند بلژیت نگاهی ب من و نگاهی به عکس اون مرد انداخت.نمیدونم چرا ولی انگار مردد بود نگاه اخر رو به دکتر انداخت و پرسید *بنوعا راست میگه؟اون آقا رهبر داعشیاست!؟ اخه تو چشماش مهربونی موج میزنه ینی این اقا هم داعشیه؟ دکتر سرش رو ب علامت نفی تکون داد +نه عزیزم اون اقا داعشی نیست با شنیدن این جمله بر افروخته شدم -این خزعبلات چیه ب این بچه میگی هان!!؟؟؟همین الان از تاق بلژیت گمشو بیرون دکتر ناراحت شد و متاسف سری تکون داد گونه بلژیت رو بوسید و بیرون رفت.بلژیت هم از بیرون کردن دکتر ناراحت بود که با بغضی که امیخته شده بود داخل صداش گفت.. ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
✍️ 💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون!» طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدری‌اش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!» 💠 انگار می‌خواست در برابر قلب مرد غریبه‌ای که نگرانم بود، تصاحب را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!» می‌فهمیدم دلواپسی‌های اهل این خانه به‌خصوص مصطفی عصبی‌اش کرده و من هم می‌خواستم ثابت کنم تنها من سعد است که رو به همه از حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد رو به من نشون بده، نمی‌دونستیم اینجا چه خبره!» 💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده می‌شد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی می‌کنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته می‌خواستم جان‌مان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمی‌گردیم !» اشک‌هایم جگر سعد را آتش زده و حرف‌هایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو می‌مونم عزیزم!» 💠 سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمی‌کند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی‌هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پرده‌ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم می‌برم‌تون که با پرواز برگردید تهران، چون مرز دیگه امن نیست.» حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمی‌خواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش می‌کردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشک‌ها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمی‌گردیم سر خونه زندگی‌مون!» 💠 باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران!» از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. 💠 از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس ، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام که صدایم زد. 💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم خواند، شوهرش ما را از زیر رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... @afsaranjangnarm_313