﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهشتادهفتم🖇
★اخه نداره رضا
با فکری که یهو به ذهنم رسید لبخندی زدم
چرا من نباید حرفا و عقایدمو بکوبونم تو دهن این جماعت؟چرا باید به حرف آناستازیا گوش بدم بی معطلی تصمیم خودمو که فکر میکردم خیلی درسته به زبون اوردم
-باشه قبول بمون....فقط یه چیزی!
رضا بی معطلی گفت:
☆چی؟؟
-در مورد یه موضوعی بحث کنیم.اگر من قانع شدم که چه عالی و باهم کنار میایم اما اگر قانع نشدم
★خب؟؟؟
-باشه اینو بعدا میگم
رضا لبخندی زد و گفت:
☆حله...من برم ارمیتا رو یه جا بخوابونم بعد برم تو اشپزخونه تا شما مهیای بحث بشین من اومدم
-خودت موافقی؟؟
این حرف رو من رو به مصطفی نامی زدم که معلوم بود خیلی با رضا رفیقه
★اره....اما اگه این بحث خارج از تخصص من باشه و چیزی دربارش ندونم شرمنده..
-فکر نمیکنم ندونی بالاخره رهبر کشورته
★باشه ..بفرما بشین
-مطمئنی از حرف من ناراحت نمیشی به هر حال هردوتون اخوندین؟
از این حرفم مصطفی لبخندی زد لبخندی که حتی به دل من هم نشست
★نه ناراحت نمیشم...بپرس سوالتو
-خب ببین الان ایران موقعیت خوبی نداره...ینی از همه جا تحریمه.
★خب؟
-خب مگه شماها نمیگید مهم ترین شخص مملکت رهبر ایرانه.خب چرا این رهبر،این ولی فقیه؛وقتی نمیتونه وضع فعلی مملکت رو اصلاح کنه!چرا هست؟چرا از این مقام کناره گیری نمیکنه؟؟
★خب ببین.....
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و
#نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍