باري كه شد ماه سال 93. يعني ماه بعد از قاسم به رفت. به من نگفت به مي‌رود. فقط گفت بايد براي آموزشي به تهران بروم.😭 🍃🌷🍃 در طول مدت اين ماه مرتب با من تماس مي‌گرفت. من هم فكر مي‌كردم ايشان واقعاً تهران است. حتي موقعي هم كه از برگشت چيزي از در نگفت.😭 🍃🌷🍃 تا اينكه من از روي كه كنار زينب(س)🌷 و رقيه(س)🌷 گرفته بود، متوجه شدم كه به رفته بود.😭 🍃🌷🍃 تا مدتي بعد از در حال و هواي آنجا بود. شعر «با اذن رهبرم از جانم بگذرم در راه اين حرم…» را با صداي بلند مي‌خواند. 😭😭 🍃🌷🍃 من هم پيش خودم مي‌گفتم يعني واقعاً از جانش و از زندگي‌اش مي‌گذرد؟ الان هم هر وقت اين آهنگ را گوش مي‌دهم آن روزها در ذهنم تداعی میشه. 😭😭😭 🍃🌷🍃