🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان:
#عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_شصت_وهشتم
🇮🇷
@ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وقتی با خانواده هایشان، پا در خانه خود گذاشتند حس آرامش عجیبی پیدا کردند. آرامشی که ناشی از خانه دنج و دو نفره شان بود. مادر پدر ها برایشان آرزو خوشبختی کردند و آغاز زندگی مشترکشان را تبریک گفتند.
وقتی تنها شدند، مرتضی دست لیلی را گرفت و گفت: بیا همین جا زیر سقف همین خونه، همین روز اول زندگیمون، یه قولی بهم بدیم. قولی که اگر بزنیم زیرش نباید خدا ما رو ببخشه.
لیلی لبخندی زد و گفت: چه قولی؟
_ این که.. همیشه به هم اعتماد داشته باشیم و لحظه ای به هم دروغ نگیم و پنهون کاری نداشته باشیم.
لیلی سرش را خم کرد و گفت: چشم، قول.
مرتضی خم شد و روی زمین نشست.
_ چی.. چیکار می کنی؟
مرتضی دستانش را سمت کفش های لیلی برد و آن ها را از پای همسرش در آورد. با لبخند همیشگی اش، سرش را سمت لیلی بلند کرد و گفت: به خونه من خوش اومدی بانوی من.
امیدوارم بتونم خوشبختت کنم و مرد خوبی برات باشم.
لیلی اشک گوشه چشمش را پاک کرد و جلوی مرتضی نشست. دستانش را گرفت و گفت: هستی.. تو برام بهترینی مرتضی.
_ خب خانوم زود یه ناهار ردیف کن که گشنمه.
لیلی چشم غره ای رفت و گفت: پررو مگه من بچه ام خواستی گولم بزنی با حرفات؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: حالا!
و این گونه زندگی دو نفرشان را شروع کردند. سختی ها را گذراندند تا به هم برسند، تا دستان هم دیگر را لمس کنند، تا اسم های یک دیگر را در شناسنامه هایشان ثبت کنند.
تا عاشقانه زندگی کنند و زندگی ببخشند.. به کسانی که دستشان از مال دنیا کوتاه بود. خانه ای کوچک و جمع و جور و وسایل اندکشان، برای آن ها برترین انتخاب و بهترین زندگی بود.
چیزی که حاضر نبودند با همه دنیا عوضش کنند.
آن دو به روز های خوب فکر می کردند. به دنیایی متفاوت از گذشته هایشان.. به دنیایی که حاضر نبودند با هیچ چیز عوضش کنند.
دنیایی پر از عشق و حال خوب و خدایی که همیش مراقب آن هاست.
اما کاش می دانستند که زندگی همیشه روی خوشش را نشان نمی دهد و درست وسط خوشحالی آدم ها، با امتحانی سخت به سراغ ان ها می آید و آزمایشی می گیرد تا بفهمد توان و صبر هر کس چقدر است.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹
@ansar_velayat_313