انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _بس کن ارشا بهت میگم. خانواده نشسته زشته یه چیزی بهت بگم. ارشا لبخند زیرکانه ای زد و گفت: ببین داداش مرتضی تا جلوی خانومت خرابت نکردم برو بشین سرجات. مرتضی ناراحت و پریشان ظرف میوه را روی میز گذاشت و به آشپزخانه رفت. لیلی را صدا زد. _جانم؟ _ لیلی هر چی ارشا گفت تحویل نگیر برات مهم نباشه. اصلا توجه نکن بهش. نمی خوام ناراحتت کنه. لیلی لبخند مهربانی زد و گفت: من به ایشون کاری ندارم تو هم سر به سرش نذار عزیزم،خوبیت نداره مهمونه. بریم پیش مهمونا زشته. مرتضی دستان گرم لیلی را گرفت و مانع از رفتنش شد. آرام شستش را روی دستانش کشید و گفت: خداروشکر می کنم همچنین فرشته ای بهم داده. تا باهاش تا بهشت برم. لیلی شرم زده از زیر نگاه های همسرش فرار کرد و به مهمان ها پیوست. همه مشغول صحبت بودند. مادر مرتضی، عروسش را کناری کشید و گفت: ناراحت نشی از دست ارشا. اون عادتشه مادر هر حرفی به زبونش میاد رو میزنه. _نه مامان جون این چه حرفیه؟ من اصلا هم ناراحت نشدم. _ راستی چرا نگفتی بیام کمکت؟ اینهمه زحمت کشیدی غذا درست کردی. _ نه مامان جون زحمتی نبود. یه قرمه سبزیه دیگه کاری نداشت. _ فدای زحمتات بشم دخترم. خیلی زحمت کشیدی. _ ای بابا دیگه نگین خواهشا اصلا زحمتی نبود. مرتضی از راه رسید و گفت: مادرشوهر و عروس خوب با هم خلوت کردینا. لیلی چشم گرداند و گفت: چیه حسودیت میشه؟ مادرش او را بغل کرد و گفت: عروسمم نیست دخترمه. مرتضی با تعجب گفت: اوه چه هوای همم دارن. یکمم واسه ما جا باز کنین بابا. لیلی دست مادرشوهرش را گرفت و گفت: بریم مامان جون بشینیم الان این پسره چشممون می‌کنه جفتمون ور میفتیم. هر سه خندیدند و با گفته لیلی، برای شام آماده شدند. سفره را چیدند و بعد از کلی تعریف و تمجید، شروع کردند به غذا خوردن. در این میان ارشا برای خودنمایی یا از غذا تعریف می کرد یا به مرتضی پوزخند میزد. مرتضی دیگر خونش به جوش رسیده بود. بعد از تمام شدن غذا، مهمان ها قصد رفتن کردند که مرتضی با خوشحالی زودتر از همه خانواده عمویش را بدرقه کرد. ارشا هنگام دست دادن به مرتضی، مرموزانه گفت: خوشم میاد به روتم نمیاری که یه روزی سهم من بود اونی که کنارته. مرتضی با عصبانیت دستانش را محکم فشرد و گفت: تا یه بلایی سرت نیاوردم خودت برو بیرون از خونه من. ارشا با لیلی خداحافظی گرمی کرد و بعد از تشکر بابت ناهار از خانه بیرون رفت. لیلی که متوجه حس عصبانیت همسرش شده بود به دستان مشت شده اش نگاهی انداخت و چیزی نگفت. می دانست وقتی او عصبی است نباید سر به سرش بگذارد.. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313