انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_ششم6⃣6⃣ ۳روز نجف بودند و بعد از آن با اتوبوس به کربلا رفتن
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_هفتم7⃣6⃣
چند روز از آمدنشان به کربلا می گذشت. سفر خوب و خاطره بخشی را تجربه کرده بودند. شب تا صبح در بین الحرمین می نشستند و مرتضی قرآن می خواند، زیارت عاشورا می خواند و نوحه سرایی می کرد و لیلی فقط همراه همسرش اشک میریخت و دعا را دنبال می کرد. گاهی می شد چند نفر به آن ها اضافه می شدند و پشت مرتضی می نشستند تا از صدای زیبایش بهره ببرند.
شب های آخر برای هر دو دل گیر بود. انگار با حرم آقا اخت گرفته بودند.
آن شب لیلی روی تخت کنار مرتضی نشست و گفت: مرتضی؟ میشه نریم؟
مرتضی خندید و گفت: باور کن منم دلم نمیخواد بریم اما خب.. نمیشه.
زندگی دو نفره تو تهران در انتظارمونه. یه زندگی مستقل و راحت.
_ کاش بشه هرسال بیایم این جا. دلم برای شبای قشنگمون تنگ میشه.
_ منم همینطور عزیزم. حالا برو بخواب که صبح زود باید حرکت کنیم.
لیلی ناچار برخواست و پس از شب بخیر گفتن روی تختش دراز کشید و خوابید. مرتضی اما خوابش نبرد و به رسم هر شب، هتل را ترک کرد و تا حرم پیاده رفت.
قطرات باران را حس کرد.
سرش را به آسمان بلند کرد و زیر لب یا حسین گفت. باران بارید و بارید و دل شکسته مرتضی را مرهم نشد.
دلی که از دوری اربابش ناله می کرد.
ناگهان شعری که به ذهنش آمد را زمزمه کرد و کم کم تبدیل به صوت ونوحه شد.
_ می باره بارون روی سر مجنون
توی خیابون رویایی
می لرزه پاهاش، بارونیه چشماش
میگه خدایی تو آقایی
با افتادن چشمانش به گنبد طلایی آقا، بغضش ترکید و با همان حال باز هم خواند.
_من مانوسم با حرمت آقا
حرم تو ولله برام بهشته
انگار دستی اومده و از غیب
روی دلم این جور برات نوشته
صدایش را بالا برد و گفت: کربلا، کربلا، کربلا اللهم الرزقنا
بغضش ترکید و روی زمین نشست. سرش را روی صحن بارانی آقا گذاشت و شروع کرد به خواندن آن هم با صدای بلند.
_صفا و مروه دیده ام
گرد حرم دویده ام
هیچ کجا برای من
کرببلا نمی شود
کربلا، کربلا، کربلا اللهم الرزقنا
کم کم دسته شدند و همگی با هم با صدای مرتضی سینه زدند.
_ می دونم آخر میرسه یه روزی
کنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا که توی هیئت
یا وسط روضه بمیرم
یادم میاد که مادرم هر شب
منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد که مادرم با اشک
میگفت تو رو کشتن میون غربت
کوچیک بودم که مادرم هرز تو گردنم میکرد
وقتی محرم میومد لباس سیاه تنم می کرد
بزرگ ترای من، منو به مجلس تو برده اند
هوام و داشته باش آقا منو به تو سپرده اند
کربلا، کربلا، کربلا اللهم الرزقنا
آن شب گذشت و صبح زود، لیلی و مرتضی با اشک چشم از امام حسین و حضرت اباالفضل خداحافظی کردند و راهی ایران شدند.
در طول راه لیلی زیاد حرف نمی زد. انگار دلش را همان جا میان بین الحرمین جا گذاشته بود. انگار همه دین و ایمانش را در صحن و سرای حسین(ع) جا گذاشته بود.
مرتضی هم زیاد پا پیچش نشد و گذاشت به حال خود باشد.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_شصت_وهشتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وقتی با خانواده هایشان، پا در خانه خود گذاشتند حس آرامش عجیبی پیدا کردند. آرامشی که ناشی از خانه دنج و دو نفره شان بود. مادر پدر ها برایشان آرزو خوشبختی کردند و آغاز زندگی مشترکشان را تبریک گفتند.
وقتی تنها شدند، مرتضی دست لیلی را گرفت و گفت: بیا همین جا زیر سقف همین خونه، همین روز اول زندگیمون، یه قولی بهم بدیم. قولی که اگر بزنیم زیرش نباید خدا ما رو ببخشه.
لیلی لبخندی زد و گفت: چه قولی؟
_ این که.. همیشه به هم اعتماد داشته باشیم و لحظه ای به هم دروغ نگیم و پنهون کاری نداشته باشیم.
لیلی سرش را خم کرد و گفت: چشم، قول.
مرتضی خم شد و روی زمین نشست.
_ چی.. چیکار می کنی؟
مرتضی دستانش را سمت کفش های لیلی برد و آن ها را از پای همسرش در آورد. با لبخند همیشگی اش، سرش را سمت لیلی بلند کرد و گفت: به خونه من خوش اومدی بانوی من.
امیدوارم بتونم خوشبختت کنم و مرد خوبی برات باشم.
لیلی اشک گوشه چشمش را پاک کرد و جلوی مرتضی نشست. دستانش را گرفت و گفت: هستی.. تو برام بهترینی مرتضی.
_ خب خانوم زود یه ناهار ردیف کن که گشنمه.
لیلی چشم غره ای رفت و گفت: پررو مگه من بچه ام خواستی گولم بزنی با حرفات؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: حالا!
و این گونه زندگی دو نفرشان را شروع کردند. سختی ها را گذراندند تا به هم برسند، تا دستان هم دیگر را لمس کنند، تا اسم های یک دیگر را در شناسنامه هایشان ثبت کنند.
تا عاشقانه زندگی کنند و زندگی ببخشند.. به کسانی که دستشان از مال دنیا کوتاه بود. خانه ای کوچک و جمع و جور و وسایل اندکشان، برای آن ها برترین انتخاب و بهترین زندگی بود.
چیزی که حاضر نبودند با همه دنیا عوضش کنند.
آن دو به روز های خوب فکر می کردند. به دنیایی متفاوت از گذشته هایشان.. به دنیایی که حاضر نبودند با هیچ چیز عوضش کنند.
دنیایی پر از عشق و حال خوب و خدایی که همیش مراقب آن هاست.
اما کاش می دانستند که زندگی همیشه روی خوشش را نشان نمی دهد و درست وسط خوشحالی آدم ها، با امتحانی سخت به سراغ ان ها می آید و آزمایشی می گیرد تا بفهمد توان و صبر هر کس چقدر است.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_شصت_ونهم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_مرتضی؟
_ جان خانم؟
_مرتضی؟
_ بلههه؟ جانم؟
_ چرا جواب نمی دی خب؟
_ خانوم جان اون جارو رو خاموش کن صدام و بشنوی.
لیلی با خستگی عرقش را پاک کرد و دستش را به کمرش گذاشت. جارو را خاموش کرد و گفت: نوشابه یادت نره.
_ چشم. چیز دیگه ای نمی خوای؟
_ نه فقط زود بیا مرتضی من هنوز میوه شیرینی ها رو نچیندم. حاضرم نشدم. حمومم باید برم وای خدا.
سریع جارو را جمع کرد و لباس هایش را دم دست گذاشت. حوله اش را برداشت و به حمام رفت. بعد از یک دوش ده دقیقه ای، به سرعت حاضر شد و در نیم ساعت میوه ها را شست و مرتب چیند. شیرینی ها را هم با دقت و مرتب چید و با خیال راحت نگاهی به اطراف خانه انداخت.
قرمه سبزی که درست کرده بود حسابی جا افتاده بود. بوی این غذای قدیمی و خوش عطر تمام ساختمان را پر کرده بود.
مرتضی از راه رسید و با دست پر گفت: اوم به به خانومم چه کرده. چه عطر و بویی راه انداختی بالام جان.
لیلی خندید و خرید ها را از دست همسرش گرفت.
_ زود لباسات و بپوش تو اتاق آماده گذاشتم.
_ چشم خانم.
لیلی نوشابه ها را داخل یخچال گذاشت و شکلات ها را در شکلات خوری ریخت. همه چیز حاضر و آماده برای پذیرایی از مهمان ها بود.
_ به بابا اینا زنگ زدی ببینی کجان؟
لیلی صدایش را کمی بالا برد و گفت: آره عزیزم. صبح زنگ زدم گفتن اصفهانن. مثل اینکه دو نفره خیلی بهشون خوش میگذره.
_ خب خوبه خداروشکر.
مرتضی همان طور که دکمه پیراهنش را می بست بیرون آمد و گفت: اما کاش... کاش داداشمم بود.
_ غصه نخور میاد حالا. همه چی مرتبه مرتضی؟
_ بله خیلیم عالیه. دختر دست بردار از این حساسیتت. شما خانوم خونه دار منی شک نکن.
صدای آیفون آمد و لیلی سراسیمه چادرش را به سر کرد و مرتضی برای استقبال مهمان ها به سمت در رفت.
همه آن مهمان هایی که آن شب خانه آقا رضا بودند، امشب هم دعوت بودند.
لیلی با لبخند به سمت مهمان ها رفت و بعد از احوال پرسی همه نشستند و طبق معمول آرشا حتی به لیلی نگاه هم نینداخت.
_ خیلی خوش اومدین واقعا خوشحالمون کردین.
آقا رضا گفت: قربون تو دختر مهربونم. زحمتت دادیم بابا جان.
لیلی اخم ریزی کرد و گفت: زحمت کیه بابا جون شما رحمتین.
سپس به آشپزخانه رفت و مرتضی را صدا زد تا چای ها را ببرد. بعد از پزیرایی، مرتضی و لیلی هم در جمع مهمان ها نشستند.
_ خب بابا اینا چطورن؟ بهشون خوش می گذره؟ کجا هستن؟
_ اصفهانن بابا جون الحمدلله خوبن سلام زیادم به همگی رسوندن و عذرخواهی کردن که نتونستن باشن.
_ اختیار داری عروس گلم بزار راحت باشن باباجان بالاخره بعد از عروس کردن دخترشون به تفریح هم نیاز دارن.
_ بله.
زن عموی مرتضی که می شد مادر ارشا، گفت: راستش عروس خانم ما امشب نمیخواستیم بیایم اینجا. یعنی من که نه ارشا اصرار داشت بمونه خونه کار داشت اما بالاخره راضیش کردم.
عموی مرتضی گفت: خب لیلی خانم راضی هستی عمو از زندگی مشترک؟
_ مگه میشه از زندگی که آیا مرتضی توش باشه راضی نبود؟
مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: اختیار دارین خانم شما تاج سرین.
ارشا با لحن بدی گفت: اوف چه تعارفی تیکه پاره میکنین. مرتضی میوه نمیدی ما بخوریم؟
لیلی ناراحت شد و به مرتضی گفت که میوه را بچرخاند. مرتضی هر چه از دست ارشا حرص می خورد فایده نداشت. به او که رسید آرام زیر لب گفت: ساکت میشی یا نه ارشا؟
ارشا لبخندی زد و یک سیب برداشت. گاز محکمی به آن زد و گفت: نه داداش تازه شروع شده.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_هفتادم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_بس کن ارشا بهت میگم. خانواده نشسته زشته یه چیزی بهت بگم.
ارشا لبخند زیرکانه ای زد و گفت: ببین داداش مرتضی تا جلوی خانومت خرابت نکردم برو بشین سرجات.
مرتضی ناراحت و پریشان ظرف میوه را روی میز گذاشت و به آشپزخانه رفت. لیلی را صدا زد.
_جانم؟
_ لیلی هر چی ارشا گفت تحویل نگیر برات مهم نباشه. اصلا توجه نکن بهش. نمی خوام ناراحتت کنه.
لیلی لبخند مهربانی زد و گفت: من به ایشون کاری ندارم تو هم سر به سرش نذار عزیزم،خوبیت نداره مهمونه.
بریم پیش مهمونا زشته.
مرتضی دستان گرم لیلی را گرفت و مانع از رفتنش شد. آرام شستش را روی دستانش کشید و گفت: خداروشکر می کنم همچنین فرشته ای بهم داده. تا باهاش تا بهشت برم.
لیلی شرم زده از زیر نگاه های همسرش فرار کرد و به مهمان ها پیوست. همه مشغول صحبت بودند. مادر مرتضی، عروسش را کناری کشید و گفت: ناراحت نشی از دست ارشا. اون عادتشه مادر هر حرفی به زبونش میاد رو میزنه.
_نه مامان جون این چه حرفیه؟ من اصلا هم ناراحت نشدم.
_ راستی چرا نگفتی بیام کمکت؟ اینهمه زحمت کشیدی غذا درست کردی.
_ نه مامان جون زحمتی نبود. یه قرمه سبزیه دیگه کاری نداشت.
_ فدای زحمتات بشم دخترم. خیلی زحمت کشیدی.
_ ای بابا دیگه نگین خواهشا اصلا زحمتی نبود.
مرتضی از راه رسید و گفت: مادرشوهر و عروس خوب با هم خلوت کردینا.
لیلی چشم گرداند و گفت: چیه حسودیت میشه؟
مادرش او را بغل کرد و گفت: عروسمم نیست دخترمه.
مرتضی با تعجب گفت: اوه چه هوای همم دارن. یکمم واسه ما جا باز کنین بابا.
لیلی دست مادرشوهرش را گرفت و گفت: بریم مامان جون بشینیم الان این پسره چشممون میکنه جفتمون ور میفتیم.
هر سه خندیدند و با گفته لیلی، برای شام آماده شدند.
سفره را چیدند و بعد از کلی تعریف و تمجید، شروع کردند به غذا خوردن. در این میان ارشا برای خودنمایی یا از غذا تعریف می کرد یا به مرتضی پوزخند میزد. مرتضی دیگر خونش به جوش رسیده بود.
بعد از تمام شدن غذا، مهمان ها قصد رفتن کردند که مرتضی با خوشحالی زودتر از همه خانواده عمویش را بدرقه کرد. ارشا هنگام دست دادن به مرتضی، مرموزانه گفت: خوشم میاد به روتم نمیاری که یه روزی سهم من بود اونی که کنارته.
مرتضی با عصبانیت دستانش را محکم فشرد و گفت: تا یه بلایی سرت نیاوردم خودت برو بیرون از خونه من.
ارشا با لیلی خداحافظی گرمی کرد و بعد از تشکر بابت ناهار از خانه بیرون رفت.
لیلی که متوجه حس عصبانیت همسرش شده بود به دستان مشت شده اش نگاهی انداخت و چیزی نگفت.
می دانست وقتی او عصبی است نباید سر به سرش بگذارد..
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
#آقامونه
پیر ما گـفت:
کہ ایران حَرَم فـاطمہ است✌🏻
بےجہت نـیست😏
کہ در قـلـ❤️ـب جهان جا داریـم
این هم از دولت زهـراست😍
کہ ما برسـرمان
سایہ رهبرے حضرت آقا داریـم❤️
🌸 @ansar_velayat_313
#یا_صاحب_زمان_عج
روزی هزار بار دلش را شکسته ام
این گونه زیستن، ادبِ انتظار نیست
😔😔
#اللهمعجلالولیکالفرج
@ansar_velayat_313
#بی_نماز_اول_وقت_توفیق_نخواه
آیت الله بهجت🌺:
اگر اهل نماز اول وقت نیستی ، پس چگونه از خداوند طلب توفیق داری ، در حالی که حق او را بدرستی ادا نمی کنی؟
👈 کمی تا بهجت🌷
#کپےتنهاباذڪرصلوات 💛
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_هفتادویکم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کمی گذشت که مرتضی آرام شد. لیلی هم خانه را جمع و جور کرده بود و ظرف هایی که با کمک دخترعموی مرتضی(آرشا) شسته بود را داخل کابینت ها گذاشته بود. برعکس آقا رضا بقیه برادر و خواهر هایش اعتقادات درست و محکمی نداشتند. لیلی هم مجبور بود دلبری ها و صدای ظریف آرشا را جلوی همسرش تحمل کند.
_مرتضی؟
_ بله؟
مهربان تر صدایش زد: مرتضی جان؟
_ جانم؟
_ چی آنقدر آقامون و اذیت کرده؟
مرتضی لبخندی زد و گفت: هیچی عزیزم. خسته نباشی واقعا امشب زحمت کشیدی برو استراحت کن که فردا کلاس داری صبح باید ببرمت.
_ نه نمیخواد خودم میرم مرتضی جان.
_ میگم برو بخواب.
از لحن جدی مرتضی جا خورد و با قیافه گرفته، وارد اتاق شد و روی تخت دراز کشید. تا خوابش ببرد طول کشید اما مرتضی نیامد. هر چه چشمش را به در دوخت نه صدایی از او شنید نه سایه ای.
با غصه چشمانش را بست و کم کم خوابش برد.
صبح زود از خواب برخواست. مرتضی روی کاناپه خوابش برده بود و لیلی دلش نمی آمد که او را از خواب بیدار کند. پتویی رویش کشید و خودش با اتوبوس به دانشگاه رفت.
باعجله به سمت کلاسش می دوید که به شدت به کسی برخورد کرد و روی زمین افتاد. اخم هایش را درهم کشید و گفت: مگه جلوت و نمی بینی؟
سر بلند کرد که شهرزاد را دید. دستش را جلوی لیلی دراز کرد و گفت: پاشو.
لیلی با یک یا علی برخواست و همان طور که چادرش را می تکاند و تخمی بر صورت داشت گفت: از این به بعد بیشتر دقت کن.
از یک طرف در دل خدا را شکر کرد که سالن خلوت بود و و از طرفی دیگر با خودش و اعصابش در جنگ بود. شهرزاد حتی یک عذرخواهی هم نکرده بود. پایش درد می کرد و امانش را بریده بود.
_ خوبی؟
لیلی جوابی نداد و از کنار شهرزاد گذشت. آنقدر عصبی و پریشان بود که فراموش کرد کلاسش دیر شده است. در کلاس را زد و وارد شد.
_ سلام استاد.
_ سلام خانم ریاحی. ساعت خواب؟
چادرش را مرتب کرد و با جدیت گفت: خواب نبودم یه مشکلی برام پیش اومد. میتونم بشینم؟
_ بخاطر این که دفعه اولتونه و خیلیم آن تایم هستین بفرمایین بشینین. اما لطفاً سر کلاس من تکرار نشه.
یکی از پسرای حاضر در کلاس دستش را بالا برد و گفت: استاد آخه سر همه کلاسا استادا همین حرف و می زنن ما نمی دونیم به ساز کدوم برقصیم.
همه کلاس خندیدند که استاد گفت: شما دانشجویین، وظیفتونه زود بیاین سر کلاس. مگه بچه مدرسه ای هستین که خواب بمونین یا دیر برسین ولیتون بیاد وساطت؟
دوباره عده ای خندیدند و این دفعه یکی دیگر از پسران حاضر در کلاس گفت: استاد آخه فرق ما با بچه مدرسه ای ها دقیقا تو همین موضوعه دیگه. برعکسش باید باشه مدرسه یک ساعت خاص داره ولی دانشگاه خب..
_ مگه کلاسمو ساعت معین نداره؟
_ داره ولی..
_ ولی دیگه ندارم. برگردیم به درس.. حواساتون اینجا باشه
اما لیلی تمام حواسش پیش مرتضی بود و اتفاقی که همین چند دقیقه پیش در سالن افتاد.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_هفتادودوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کلاس را با بی توجهی گذراند و بعد از تمام شدن تایم کلاس، با مرتضی تماس گرفت اما برنداشت. دوباره و دوباره زنگ زد اما جوابی دریافت نکرد.
نگران شد و به تلفن خانه زنگ زد. رفت روی پیغام گیر و لیلی بعد از شنیدن صدای بوق پیغام گذاشت.
_الو سلام. مرتضی خوبی؟ خوابی؟ یا کلا نیستی؟ زنگ زدم به گوشیت چرا جواب ندادی؟ من کلاس دارم تا ظهر بیدارت نکردم چون دیدم خسته ای. چرا شب رو مبل خوابیدی آخه عزیزدلم؟
مرتضی؟ مرتضی خونه ای؟
کاری نکن بیام خونه بابا بخدا کلاس دارم.
اصلا دارم میام. خدا...
تا خواست خداحافظی کند مرتضی جواب داد: قطع نکن.
_ مرتضی؟ از دست تو چرا جواب نمیدی خب؟ مسخره کردی منو؟ گوشیتم که..
_ خواب بودم. چرا بدون من رفتی دانشگاه؟
_ خواب بودی.
_ خب باشم. دیشب گفتم خودم میبرمت.
_ خیلخب حالا دعوا نداره که.
_ دعوا نکردم. من میرم دفتر کاری نداری؟
_ نه.. حالت خوبه مرتضی؟ مطمئنی؟
_ آره یکم سردردم فقط.
_ قرص بخور.
_ باشه. مواظب خودت باش خدافظ.
اصلا اجازه خداحافظی به لیلی را نداد و سریع گوشی را گذاشت. سرش از حرف دیشب ارشا هنوز درد می کرد. کاش می شد مشتی به دهانش بکوبد و حرف بی موقعی که زده بود را جبران کند.
با سر درد لباس هایش را عوض کرد و راهی دفتر شد. ماشینش را که در پارکینگ پارک کرد با تعجب جلوی در دفتر را نگاه کرد که ارشا را دید. با عصبانیت خواست سوار ماشین شود و برگردد که ارشا جلو دوید و صدایش زد.
_ مرتضی؟ مرتضی صبر کن کارت دارم.
سوار ماشین شد و پنجره را بالا داد.
ارشا به پنجره کوبید و گفت: مرتضی مگه با تو نیستم؟
شیشه را پایین داد و سلام کرد.
_ علیک سلام پسر خوب. چرا غریبی می کنی با ما؟
_ چون همه حرفات کنایه و متلک و پر از کینه است. بس کن این رفتارهای مسخرت و ارشا. به جایی نمیرسی.
_ اتفاقا میرسیم. می خوام باهات حرف بزنم. بیا پایین.
_ من با تو حرفی ندارم.
_ از کی تا حالا رو بر می گردونی از من پسر عمو؟
حرف های ارشا همه و همه کنایه و پر از زهر بود. لحن حرف زدن و پوزخندهایش همه برای مرتضی عذاب بود. کاش لیلی را هیچوقت با او آشنا نمی کرد.
کاش آن روز در دانشگاه به او نمی گفت که لیلی همانی است که عاشقانه دوستش دارد. کاش بذر کینه را در دل ارشا نمی انداخت.
_ من کار دارم ارشا بعداً حرف میزنیم.
_ پس چرا داشتی از محل کارت می گریختی برادر؟
_ چیزی یادم رفت داشتم بر می گشتم بیارمش.
_ اهل دروغ نبودی که تو!
_ بس کن ارشا برو الان اصلا حوصله ندارم.
ارشا آرنج از لب پنجره برداشت و گفت: باشه میرم اما یادت باشه یک گپ زدن طلب من. فعلا پسر عمو.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
#غریبانه💔
ای کاش
وقتی خدا
در
صحرای محشر بگوید
چه کردی؟🙃
یوسف زهرا پاسخ دهد؛
منتظر من بود....✋❤️🍃
#جانمآقا
#الهمالعجلالولیکالفرج
🖊 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_هفتادوسوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مرتضی با عصبانیت پیاده شد و در ماشین را محکم به هم کوبید.
منشی دفترش که خانمی سن و سال دار بود، با دیدن قیافه پریشان مرتضی جا خورد و گفت: آقای ایزدی حالتون خوبه؟
_ آره.
کمی مکث کرد و گفت: ببخشید سلام.
_سلام آقا. خوبین شما؟ اتفاقی افتاده؟
_ نه نه به کارتون برسین.
مرتضی خودش را تا عصر در اتاقش زندانی کرد و به هوای کار کردن روی یک پرونده،هیچ مراجعی را قبول نکرد.
لیلی هم وقتی پریشانی مرتضی را از پشت تلفن حس کرده بود با او تماس نگرفته بود تا شب که برگشت با او سخن بگوید.
خودش را سریع به خانه رساند و برای شام، شامی کباب درست کرد، خانه را مرتب کرد و لباس زیبایی پوشید.
منتظر مرتضی نشست و او بالاخره ساعت۱۰شب آمد.
وقتی که همه غذاها سرد شده و از دهن افتاده بود. لیلی، گلایه کنان سمت او رفت و سلام کردمرتضی جوابش را خیلی کوتاه داد. لیلی با عصبانیت گفت: چه وقت اومدنه؟ نمیگی تو این خونه دلم میپوسه؟ اومدم شام درست کردم خودم و آماده کردم منتظر موندم تا تو بیای.
مرتضی که حال حرف زدن هم نداشت نگاهی به لیلی انداخت و لبخند بی جانی زد.
_ قشنگ شدی. دستتم درد نکنه باور کن حالم خوب نیست. میرم استراحت کنم.
مرتضی قدم سمت اتاق برداشت که لیلی راهش را سد کرد و با اشکی که سعی می کرد مخفیش کند، گفت: مرتضی تو چته؟ از دیشب اینجوری شدی. اصلا به من توجه نمی کنی خب به من بگو چی شده.
از وقتی مهمونا رفتن، تو هم رفتی و یک آدم جدید جای خودت گذاشتی.
من همون مرتضی قبلی رو می خوام که خانومش براش مهم بود. میومد خونه به عشق لیلیش و با بوی غذاش، گرسنه میومد سر سفره و غذا می خورد.
_ یه امشب و تو رو جون هر کسی دوست داری بهم گیر نده. قول میدم خودم ذهنم و سر و سامون بدم. بزار برم بخوابم سرم داره می ترکه.
لیلی با بغض کنار رفت و مرتضی بی توجه از کنارش رد شد و وارد اتاق شد. دستانش را آن قدر به هم فشار داده بود که خون از آن ها رفته بود.
غذاها را به یخچال برگرداند و با گریه دانه دانه ظرف ها را شست و روی مبل دراز کشید. حتی برای تعویض لباس هایش هم جرات وارد شدن به اتاق را نداشت.
مرتضی برای اولین بار آنقدر عصبی و پریشان بود و این لیلی را نگران می کرد..
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313