eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
170 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_پنجاه_و_نهم9⃣5⃣ قدم هایش را آرام کرد و به سمت فاطمه رفت. از خجالت
⃣6⃣ _ خانم من چرا ناراحته؟ _ سر به سرم نزار مرتضی چی می خوای؟ _ واه واه! تو بداخلاق رو کی گرفته؟ _ یکی مثل تو. _ چه آدم بیشعوری. خنده مرتضی توام شد با پرخاش لیلی. _ مرتضی بس می کنی؟ _ خیلخب بابا چی شده؟ چرا امروز عصبی هستی؟ کسی چیزی گفته؟ _عصبی نیستم. مرتضی منتظر ادامه جمله شد. _ ناراحتم. _ چرا عزیزم؟ لیلی سرش را پایین انداخت و با انگشتانش بازی کرد. دلش گرفته بود. _ دلم تنگ میشه برای مامان بابام. _ وا لیلی! مگه بچه ای؟ بعدشم دلتنگ چرا؟ قله قاف که نمیری. هر روز پیششونی من بهت قول میدم. اصلا ببینم نکنه دوست نداری با من بیای زیر یک سقف؟ لیلی زود منکر شد. _ نه نه فقط.. خب یک ماه کمه. ببین دو هفته پیگه بیشتر نمونده. من باید عادت کنم به دوری از خانوادم. مرتضی درک کن من تک دختر اون خانوادم. همیشه با پدر مادرم بودم. هر جا رفتم باهام بودن. انگ بچه ننه بودن بهم زدن اما اینا اسمش لوس بودن و تیتیش مامانی بودن نیست. چون بچه ای جز من نداشتن نتونستن من و از خودشون دور کنن. این روزا مامانم خیلی بی تابی می کنه. مرتضی اخم هایش را در هم کرد و گفت: بیخود کرده اونی که به تو حرف زده و ناراحتت کرده‌. می فهمم چی می گی خانمی اما خب یک تاریخ تعیین شده است نمیشه زیرش زد. _ چرا پدرت انقدر زود تصمیم گرفتن؟ _ ازش نپرسیدم. با لبخند دستان لیلی را گرفت و گفت: بیخیال خانم جان به سفرمون فکر کن. کربلا.. من و تو، دو تایی روبروی بین الحرمین. چه عشقی کنیم با آقامون حسین. به چیزای خوب فکر کن عزیزدلم. نزار غصه بشینه تو دلت. لیلی به اصرار مرتضی لبخندی زد و گفت: کار دفترت چی شد؟ راه افتاد؟ _ اگر شما مهلت بدین میگم. امشب آوردمتون شیرینی کارم و بدم دیگه. الان جناب وکیل پایه یک دادگستری آقای مرتضی ایزدی روبروی شماست. لیلی دستانش را به هم‌کوبید و گفت: وای مرتضی تو معرکه ای! آخ خداروشکر همه چی درست شد. _ پس چی؟ ما رو دست کم گرفتی فسقلی؟ تازه اینم بگم که همه این اتفاقای خوب بخاطر وجود یه نفره. از یمن وجود اونه که اینطوری زندگیمون پر رونق شده و میشه. کاش همیشه باشه. حس حسادت لیلی برانگیخته شد و با اخم پرسید: کی؟ _ خودش می دونه بگم ریا میشه. _ بگو مرتضی. _ نچ. _ مرتضی؟! بگو! _اون جوری نگاه نکن تا بگم. اصلا باید عاشقانه ازم بخوای تا بگم. لیلی ابرو هایش را بالا انداخت و گفت: خدایا تا این حد لوس؟ _ همینه که هست. _ خیلخب عزیزدلم بگو اون فرد خوشبخت کیه که این همه بهش ارادت داری شما. مرتضی با عشق، لبخندی به لیلی زد و انگشتش را نوازش وار روی گونه همسرش کشید. چال گونه اش را لمس کرد و گفت: اون فرشته تویی جانان من. خودِ خودِ تو.. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313
°⏳| |⌛️° ✨پیامبر اڪرم (ص) فرمودند:✨ 🌼 اگر از عمر دنیا فقط یڪ روز باقے باشد،خدا آن روز را چنان طولانے ڪند تا یڪے از فرزندان من ظهور ڪند و جهان را همان گونہ ڪہ از ظلم و جور پر شده، از عدل و داد پر ڪند.🌎❤️ 📚 بحارالانوار،جلد۴۹ 🍃:🌸| @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شستم0⃣6⃣ _ خانم من چرا ناراحته؟ _ سر به سرم نزار مرتضی چی می خوای
⃣6⃣ _مامان استرس نداشته باش میرسیم. _ حاضری لیلی؟ چادرت و برداشتی؟ _ بله مامان گلم، برداشتم. بریم؟ فریده خانم با عجله کیفش را برداشت و در حالی که همسرش را صدا می زد، از اتاقش خارج شد. _ محسن آقا زود باش عزیز من. منتظرمونن زشته دیر بریم. _ حاضرم خانم چرا انقدر عجله داری؟ میریم جان من. بالاخره بعد از کلی استرس راه افتادند. در راه لیلی فقط به فکر این بود که خدا کند همه خانواده مرتضی آن جا نباشند. روبرو شدن با عده زیادی از خانواده همسرش برای او اضطراب آور بود. فکر می کرد ممکن است از او خوششان نیاید یا کسی باشد که قبلا مرتضی را دوست داشته و حالا با همسر او روبرو می شود. می دانست بهانه ها و نگرانی های الکی دارد اما خودش هم نمی دانست چه کند‌. انگار دست خودش نبود. _ رسیدیم خانما پیاده شین. محسن آقا کتش را بر تن کرد و موقرانه اول همسر و دخترش را راهی کرد و آخر هم خودش وارد خانه آقای ایزدی شد. _ به سلام جناب ریاحی عزیز. حال شما چطوره؟ این دو پدر در این روزها خوب با هم صمیمی شده بودند و لحظه به لحظه بیشتر با هم رفاقت می کردند. _ سلام آقا رضا. حالتون چطوره؟ خوبی برادر؟ هم دیگر را در آغوش گرفتند و سلام و احوال پرسی گرم و صمیمی کردند. مادر مرتضی هم به استقبال آن ها آمد و عروسش را در آغوشش گرفت. _ چطوری عروس گلم؟ _ ممنون مامان جون. شما خوبین؟ _ فدات بشم عروسم. بفرمایین تو خواهش می کنم بفرمایین. همگی وارد خانه شدند و لیلی با چهره های جدیدی مواجه شد. احوال پرسی ها شروع شد و آقا رضا همه را به آن ها معرفی کرد‌. بین آن جمع گرم و صمیمی پسری خشک و مغرور نظر لیلی را جلب کرد. آقا رضا او را ارشا پسر برادرش معرفی کرد. ارشا خیلی خشک و رسمی سلامی کرد و نشست. نگاه هایش به لیلی آزار دهنده بود. از این که در تیرس نگاهش قرار بگیرد بیزار بود. مجلس معارفه که تمام شد، مرتضی آمد. لیلی را که دید گفت: سلام خانمم. خوبی؟ _سلام مرتضی. کجا بودی؟ _ باز که سوالم و با سوال جواب دادی‌‌. _ عه نزار جلو فامیلات بزنمت ها. کجا بودی می گم. _ خانم ما رو محکوم نکن یه امشب و بیخیال شو. رفته بودم نوشابه بخرم. _ خیلخب دلیلت موجه شد‌. _ خب حالا خوبی؟ لیلی لبخندی زد و آرام گفت: مگه میشه تو باشی و بد باشم؟ _ فدای شما بشم من. صدای آقا رضا آن ها را از آن حال و هوا در آورد. _ عروس دوماد بسه احوال پرسی. مگه چند وقته همو ندیدین؟ لیلی سرش را با خجالت پایین انداخت و نشست. نگاهش که به ارشا افتاد، معذب تر شد. نگاهش مانند کسی بود که چیزی طلب دارد. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_یکم1⃣6⃣ _مامان استرس نداشته باش میرسیم. _ حاضری لیلی؟ چادر
⃣6⃣ _من میرم تا دستشویی زود میام مامان. _ برو دخترم. لیلی برخواست و به سمت سرویس بهداشتی رفت که متوجه شد کسی داخل است. صبر نکرد و به حیاط رفت. از دیدن ارشا حس بدی پیدا کرد و پا گرداند تا برگردد اما خیلی ضایع می شد.‌ آرام و بی صدا سمت سرویس بهداشتی حیاط قدم برداشت اما ارشا متوجه او شد. چرا فکر می کرد قبلا او را جایی دیده است؟ همان طور که سرش را پایین انداخته بود، از کنار ارشا رد شد. او مشغول سیگار کشیدن بود. لیلی اخمی کرد و با عصبانیت از کنارش گذشت. _ چیه سیگار دوست نداری؟ لیلی ایستاد اما حرفی نزد. _چی شد؟ مگه دستشویی نمی خواستی بری؟ لیلی بدون آن که برگردد،گفت: فکر نکنم این مسائل به شما ربطی داشته باشه. _ خوبه زبونم داری. _ شما چرا گیر دادین به من؟ از اول شبم رو من قفل کردین. نگاه بد می کنین. من به شما بدی کردم؟ ارشا سیگارش را زیر پایش خاموش کرد و همان طور که دودش را بیرون می داد، گفت: نه. _ پس چی؟ _ هیچی. برگشت و به سمت در ورودی خانه قدم برداشت. لیلی اخم آلود راهش را دنبال کرد و زیر لب گفت: اه اعصابم و بهم ریخت. همان موقع بود که مرتضی از خانه بیرون آمد و گفت: چیزی شده لیلی؟ چرا بیرون ایستادی؟ – می.. می خواستم برم دستشویی. _ خب چرا.. نرفتی؟ _الان میرم. میگم.. این ارشا پسر عموت... چرا این جوریه؟ _ چیزی گفت بهت؟ از اخم های در هم مرتضی، لیلی فهمید که او هم چنان از ارشا خوشش نمیاید. _ نه عزیزم چیزی نگفت. من برم که.. مرتضی خندید و گفت: برو شیطون.. " پِلک می زنی ، جهانم زیر رو می شود .. موهایت را باز می کنی ، طوفان می شود .. می خندی ، بهار می آید .. دیوانه منم که خانه ام را رویِ، گُسلِ خطرناکِ تنِ تو ساخته ام!!" 🌈 🍃 @ansar_velayat_313
°| 😊✋ |° 🍃🌺🍃 ✨با سـپردن هــمه چیز به دستانِ گرمِ خودت رو برای فردایی بهـــتر آماده ڪن.✨ 🍃:🌸| @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_دوم2⃣6⃣ _من میرم تا دستشویی زود میام مامان. _ برو دخترم. لی
⃣6⃣ آن شب به بدی گذشت و لیلی با حرص و نگاه های خیره ارشا خاطره بدی از آن شب در ذهن داشت. مرتضی هم با یاد آوری خاطرات گذشته و توجه ارشا به لیلی، حسابی خود خوری کرد. روز بعد قرار بود مرتضی و لیلی به همراه مادرانشان به خرید بروند. آن روز لیلی به خاطر دیشب کمی کسل و ناراحت بود اما به خاطر مرتضی روی خوش نشان داد. _ مامان جون اون ساعته قشنگه؟ _کدوم؟ _اون راستیه نقره ایه. ستشم هست. مرتضی نگاهی سمت همسر و مادرش انداخت و گفت: چی توطئه می کنین مادرشوهر و عروس؟ لیلی خندید و گفت: این ساعته رو ببین. قشنگه؟ _ آره خانم. خیلی قشنگه. وارد ساعت فروشی شدند و همان ساعت را خریدند. خرید ها تا عصر طول کشید. لیلی کلاس داشت و باید زود خودش را به دانشگاه می رساند. مرتضی مادر خانم و مادر خودش را به خانه رساندو لیلی خودش به دانشگاه رفت. بعد از تمام شدن کلاسش، مرتضی با او تماس گرفت و گفت: خودم میام دنبالت خانمم که شبم بریم رستوران یه غذایی بخوریم. _ آره خوبه. پس من منتظرتم. راستی مگه امشب نگفتی تو دفتر کار داری؟ _ کار و زندگی من تویی خانم. نگران نباش. _ چشم. خداحافظ. ارتباط که قطع شد، چشمان لیلی به مردی افتاد که از دور بی شباهت به ارشا نبود. نزدیکش شد اما او دور تر می شد. از پشت بی نهایت شبیه ارشا بود اما لیلی هنوز مطمئن نبود. خواست صدایش کند اما جلوی دهنش را گرفت. ایستاد و رفتن او را نگاه کرد. زیر لب زمزمه کرد: کاش بفهمم ارشا کیه و چرا انقدر با من لجه. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_سوم3⃣6⃣ آن شب به بدی گذشت و لیلی با حرص و نگاه های خیره ارش
⃣6⃣ _لیلی؟ از شنیدن صدایی که از پشت سرش می شنید، شکه شد. با ناباوری برگشت و خیره خیره شهرزاد را نگاه کرد. بعد از نزدیک دوماه بالاخره او را دیده بود. با قیافه ای رنگ پریده و پریشان. پرسشگرانه نگاهش کرد و گفت: تو.. این جا؟ چه عجیب! _ چرا خب؟ دانشگاهمه. اومدم کلاس. تعجب چرا؟ _ تعجبم داره بعد از دوماه.. شهرزاد لبخندی زد و گفت: سلام. لیلی جلو رفت و او را در آغوش کشید. با مهربانی گونه اش را بوسید و گفت: سلام گل دختر. خوبی؟ _خوبم. تو خوبی؟ _ الان که دیدمت آره عالیم. چه خبرا؟ بالاخره پیدات شد. آخه نامرد، بی معرفت.. من عروس شدم. دوست و رفیق قدیمت عروس شده. اون وقت تو یک زنگ نزدی تبریک بگی. شهرزاد لبخند محوی زد و گفت: یه مشکلی داشتم که.. نشد زنگ بزنم یا بیام. شرمنده لیلی جان. _دشمنت شرمنده اما لطفا رفتم سر خونه زندگیم اگه دلت خواست بیا خونه ام. _ خونه؟ مگه می خوای عروسی کنی؟ _ ان شالله اگه خدا بخواد قرار بوده یک ماه عقد بمونیم اما خب ممکنه دو هفته این ور اون ور بشه. دیگه همش خریدیم تا ان شالله کارا درست بشه. شهرزاد بغضش را قورت داد و گفت: عروسی.. میگیری؟ _ نه می خوایم بریم کربلا. اگر خدا بخواد. _ آها.. به سلامتی. _ خب دیگه چه خبر؟ شهرزاد با بغض رویش را برگرداند و گفت: من باید برم لیلی... اوم کار دارم. فعلا خداحافظ. سلام... برسون. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_چهارم4⃣6⃣ _لیلی؟ از شنیدن صدایی که از پشت سرش می شنید، شکه
⃣6⃣ روزی که قرار بود مرتضی و لیلی به کربلا بروند، رسید. چمدان ها را از دیشب بسته بودند و بی صبرانه منتظر فردا بودند که راهی کربلا شوند. صبح زود پدر مادر مرتضی به خانه لیلی آمدند و از آن جا عروس و داماد را راهی کربلا کردند. محسن آقا دست مرتضی را گرفت و گفت: آقا مرتضی، پسرم.. من تا حالا پسر داشتن رو تجربه نکردم تا وقتی که شما اومدی تو زندگی ما. ازت می خوام اولا که مراقب دخترم باشی. چون بعد سفرتون میرین سر خونه زندگیت خودتون. دخترم و می سپرم دست خودت چون می دونم مراقبشی. نزار هیچ کس و هیچ‌ چیز بینتون فاصله بندازه. _ چشم بابا جون. _ دومم این که دعا کنین برای من و مامان و همه دور و بریاتون که ان شالله آقا امام حسین بطلبه و ما بعد شما بریم کربلا. _ باشه چشم. ممنون از این که به جای خرجای الکی عروسی ما رو فرستادین سفر. یک سفری که معنویت داره و برای هر دومون بهتره. واقعا ازتون ممنونم. _ از پدرت تشکر کن پسرم. خیلی زحمت کشیده برات. _ بازم چشم. با محسن آقا روبوسی کرد و با فریده خانم و مادر پدر خودش هم خداحافظی کرد. لیلی خیلی بی تابی می کرد. اما خودش را کنترل کرد و گریه نکرد. اولین سفر متاهلی و دو نفریشان برایش بسیار جالب و جذاب بود. وقتی از خانواده ها جدا شدند، لیلی گفت: خوشحالم که کنارمی مرتضی. _ منم خوشحالم که اولین سفرم با تو قراره بشه بهترین سفر عمرم. به فرودگاه رسیدند و سوار هواپیما شدند. بدون تاخیر و خیلی زود حرکت کردند. در طول مدتی که در راه بودند، مرتضی از خاطرات مجردیش و اولین سفر کربلا برای لیلی تعریف می کرد و لیلی هم با اشتیاق گوش می داد. بالاخره بعد از۴ساعت به نجف رسیدند. لیلی روی پای خودش بند نبود و دوست داشت هر چه زودتر برای زیارت برود. _ وای مرتضی خودمون بریم حرم. _ عزیزم بزار میریم یه استراحتی بکنیم تو هتل بعد. _ باشه. _ باز اخمو شدی که. _ خب دلم خواست یهو. _ چشم خانمم بریم لباسامون ‌و عوض کنیم بعدش میریم. بعد از تعویض لباس برای رفتن به حرم آماده شدند. صورت و اندام ظریف لیلی بین چادر مشکی قشنگش، بسیار خواستنی شده بود. _ بریم خانم؟ _ بریم. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_پنجم5⃣6⃣ روزی که قرار بود مرتضی و لیلی به کربلا بروند، رسی
⃣6⃣ ۳روز نجف بودند و بعد از آن با اتوبوس به کربلا رفتند. کربلا منتهی آرزوی لیلی بود‌. با افتادن چشم لیلی به گنبد امام حسین، اشک از چشمانش جاری شد. مرتضی هم به گریه افتاد. هر دو دستانشان را بالا آوردند و روی سینه قرار دادند. با هم گفتند: السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین خم شدند و روی دو زانو‌ نشستند. سر هایشان را روی زمین گذاشتند و سجده کردند. بعد از دقایقی برخواستند و مرتضی مشغول خواندن نوحه ای سوزناک شد. –صل الله علیک یا اباعبدالله بابی انت و امی یا ثارالله میدونم نوکری بلد نیستم میدونی این قدا که بد نیستم هرچی باشم گریه کنم هرچی باشم سینه زنم هرجایی که روضه به پاست یه پای ثابتش منم سفره داره کرمی سایه ی سرمی مهربون تر از مادرمی کربلا کربلا عکس حرم سنگ صبوره کربلا کربلا سلامم از راه دوره صل الله علیک یا اباعبدالله به ابی انت و امی یا ثارالله دم مرگم برس به فریادم که جونیم و من بهت دادم کاشکی آقا تابوتم رو از دم هیئت ببرن یادم کنند اسم منو گاهی تو روزت ببرن یاحسین هر نفسه دوری از تو بسه دستم به ذریه ت برسه سفره داره کرمی ، سایه ی سرمی ،مهربون تر از ، مادرمی قبولم کن منو بخر آقا دم راس الحسین ببر آقا روضه ی گودال و شب جمعه ،حرم ، سینه زنی مادری میگه بمیرم ای پسرم بی کفنی تا نوکر فاطمه ام آقای همه ام شب های جمعه علقمه ام کربلا کربلا عکس حرم سنگ صبوره کربلا کربلا سلامم از راه دوره لیلی گریه می کرد و مرتضی نوحه می خواند.. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313
°| 😊✋ |° ✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌺چـہ احساس خـــــــوبیہ وقتی می شنویم ڪسی میگه : ✨"مواظب خودت باش"✨ 🍃🌸 اما خیلی بهــتر از اون اینہ کہ مـــی شــــنویم 🌸🍃 ☀️ڪسی می گوید خودم هــمیـــــشهـ مواظبتم !☀️ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🍃:🌸| @ansar_velayat_313
سالها منتظر سیصد و اندی مرد است .... آنقد مرد نبودیم که یارش باشیم ... 😔 @ansar_velayat_313 💔
°| 😊✋ |° 🍃🌸🍃🌺🍃 🌸🍃فرهنگ یعنی: ✨ عذرخواهی نشانه‌ی ضعف نیست. 🌟 کینه‌ها وبال گردن خودمان می شود. ☀️ لباس گران‌قیمت نشانه‌ی برتر بودن نیست. 🍃🌸به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم. 🍃🌸🍃🌺🍃 🍃:🌸| @ansar_velayat_313