إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُون گریه‌ی بابا خواب را بر چشمانم حرام کرده بودم. به هر امام و امام‌زاده‌ای که می‌شد نذر کردم. من فقط یک چیز می‌خواستم آن هم سلامتی سیدمان بود. اما او آسمانی‌تر از این بود که اینجا بماند. فقط برای چند لحظه غافل شدم و خوابم برد. توی خواب دیدم که پیدا شده اما سالم و سلامت، نه. رو به قبله به سجده رفتم و فریاد زدم که خدایا! چرا؟ با صدای فریاد خودم از خواب بیدار شدم. دیدم بابا بی‌قرار و پر از دلهره جلوی تلویزیون نشسته است. حالی برای حرف زدن هم نداشت نگاهم قفلِ مجری شد که یک‌دفعه آیه‌ی خداحافظی را نجوا کرد و این یعنی پایان. پایان امیدهای ما و آغاز پرواز عاشقانه‌ی او. اولش حتی نمی‌توانستم گریه کنم اصلاً نمی‌توانستم باور کنم. صدای گریه های ‌بابا من را به خودم آورد و اشک‌هایم جاری شد فریادی به بلندی آسمان زدم که چرا... فاطمه کرمی از نویسندگان تیم اعزامی حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان به تبریز سه‌شنبه|۱ خرداد ۱۴۰۳