خانه کاغذی🪴🪴🪴 ترسیده گفتم چیکار کنم؟ گفتم مانتو مقنعتو در بیار اشکهایم را پاک کردم گفته اش را اطاعت کردم و سرم را پایین انداختم متوجه قدم هایش به طرف خودم شدم . جلو امد دستش را به موهایم کشید از نوازش و نزدیکی او هم ترس داشتم هم مشمیز شده بودم. چشمانم را بستم امیر پیشانی م را بوسید و گفت من خیلی دوستت دارم. چشمانم را باز کردم به او نگاه کردم و گفتم اما من دوستت ندارم ازت بدم میاد اشکهایم مانند باران جاری شدو گفتم اگر واقعا دوسم داری ولم کن برم. یه زندگی برات میسازم همه حسرتت و بخورن. تو پول و طلا غرقت میکنم. سرم را تکان دادم و گفتم دنیای من و تو باهم خیلی فرق داره امیر. من اونطوری که تو میگی خوشبخت نمیشم. هرطوری که تو بگی خوشبختت میکنم من اصلا تو رو دوست ندارم. زندگی در کنار زنی که دوستت نداره چه لذتی برات داره؟ اصلا میدونی چیه فروغ یه چیزی اگر راحت بدست بیاد واسه من جذاب نیست همه جذابیت و لذتش تو اینه که تو منو نخوای و من به زور تصاحبت کنم. اگر از روز اول میگفتی اره امیرو میخوام دوسش دارم عاشقشم من دیگه پا پیش نمیزاشتم. اما اینکه میگی نمیخوامت نمیدونی با قلب من چیکار میکنه تو جنون داری امیر اره من دیوانهدم حواست باشه با دیوانه چطوری حرف میزنی صدای زنگ موبایلم از جیبم در امد. به طرف مانتویم رفت . قلبم در شینه م در حال جابجا شدن بود. امیر تلفنم را سایلنت کرد و گفت فریباست بده جوابشو بدم لازم نکرده نگاهی به من انداخت و کمی خیره ماندو گفت ببینم تو دوست پسری زیدی چیزی نداشتی؟ از سوال نابجای او شکه شدم. اگر راستش را میگفتم نمیدانستم واکنشش چیست اگر هم دروغ میگفتم ممکن بود گوشی م را وارسی کند. بدنبال سکوت من گفت زید داری ؟ اخرین تیرم را برای کنده شدن دل امیر از خودم رها کردم و گفتم اره دارم. پوزخندی زدو گفت ضر میزنی منو عصبانی کنی