#پارت205
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صبح شد اماده رفتن به ارایشگاه بودم که عمو علی به امیر زنگ زد . بعد از کمی صحبت ارتباط را قطع کردو روبه من گفت
بابام میگه برای روحانی ایی که میخواد عقدمون کنه یه مسئله ایی پیش اومده غروب نمیتونه بیاد. زنگ زده گفته بگو الان بیاد عقد شونو بخونم. سر سفره عقدیکی و میفرستم نمایشی خطبه عقدشونو بخونه.
ضربان قلبم بالا رفت. من راستی راستی داشتم زن امیر میشدم.
به اتاق خواب رفت جعبه طلاها را اورد درش را باز کردو گفت
بیا این النگوهارو دستت کن. سرویستم بنداز
گفته های امیر را انجام دادم دستم را گرفت و بالا اورد نگاهی به النگوها انداخت و گفت
دوسشون داری؟ اگر نه اولین فرصت....
نه خوبه
نگاهی با اخم به دستم انداخت و گفت
چرا دستت قرمز شده؟
النگوهارو انداختم اینطوری شد.
روی قسگت سرخ شده دستم را کمی ماساژ داد و سپس به اتاق خواب رفت و با کرم امد ارام ارام رویش را چرب کرد و گفت
خوب دیدی داره قرمز میشه چرا انداختی؟
تو گفتی دستت کن منم انجام دادم دیگه.
اخه اینطوری بالای شصتت خون مرده شده
النگو همینه دیگه یکم بعد خوب میشه
یعنی چی النگو همینه. میگذاشتیمش کنار یه چیز دیگه برات میگرفتم که قفل داشته باشه .
حالا ایراد نداره
روی دستم را بوسید. از رفتار او متعجب بودم
به محضر رفتیم مرا به پیشنهاد عمه با چهارده سکه مهریه عقد امیر کردند .
غم را ته دلم گذاشتم به ظاهر لبخند زدم و با خودم گفتم ایشالله که پشیمون نشم. چون این ارنعود مرا طلاق بده نبود.
عقد که تمام شد مرا به ارایشگاه برد.
بجز من سه عروس دیگر هم انجا بودند همه باشادی میرقصیدند و میخندیدند و من مضطرب از تصمیمی که گرفتم گوشه ایی نشسته بودم.
در اینه نگاهی به خودم انداختم. ارایشگر بسیار حرفه ایی بود و کارش را بی نقص انجام داده بود. صدای زنگ تلفنم از داخل کیفم در امد . به خیال اینکه امیر است گوشی را از کیفم در اوردم. انچه دیدم باعث شد هینی بکشم که نظر ارایشگر به طرفم جلب شد و گفت
چه ذوقی کردی تو،کی بهت زنگ زده مگه؟
نام اشکان روی صفحه افتاد. رو به ارایشگر گفتم
برادرمه
ارتباط را وصل کردم و گفتم
الو اشکان
نگاهی به ارایشگر که به من نگاه میکرد انداختم و قدم به قدم از او دور شدم. اشکان با صدایی ارام گفت
سلام