#پارت216
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به کوچه ایی خلوت رفت ریموتی را زد و داخل پارکینگ شد.ماشین مشکی ایی که همیشه سوار بود انجا پارک بود. اتومبیل سفید رنگش را پارک کردو گفت
پیاده شو.
این جابجایی ماشین هایش احتمالا برای اینکه شناخته نشود بود.
از پارکینگ خارج شدیم. حرفی که چند لحظه پیش زدبغض به گلویم اورد ریز ریز اشک میریختم و در دلم از خدا کمک میخواستم.
الان میبرمت خانه بلایی به سرت میارم که دیگه جرات نکنی از این غلطها کنی.
چیکار میخواد باهام کنه؟ الکس یا نقره داغ؟
وارد کوچه شد با دیدن ماشین عمو علی قوت قلب گرفتم.
در اینه بغل ماشین نگاهی به خودم انداختم. جای سیلی امیر روی صورتم سرخ و متورم بود. دهانمم کمی ورم داشت.
سراپای خودم را وارسی کردم.
استین مانتویم خونی بود. سعی کردم ان را پنهان کنم. ریموت را زد ماشین را داخل باغ برد و زیر لب گفت
مثلا خواستم تنها زندگی کنم از گیر. دادن های اینها راحت باشم دست از سر من برنمیدارن.
هردوپیاده شدیم. امان از این سرما که با ترس ادغام شده بود دندانهایم بهم میخورد.
پابرهنه و بدون کفش بودم. شلوار هم پایم نبود. باد در پیراهنم میپیچید و من بیشتر یخ میکردم. مهیارجلو امد و گفت
سلام امیر خان. پدرتون داخل عمارت هستن.
امیر سرتایید تکان داد. به طرف من امد و گفت
بریم. تو
در کنار او گام برداشتم حس سوزش در پایم باعث شد ناله ایی کنم و لنگ بزنم. امیر با اخم به پایین نگاه کرد وبا اخم گفت
کفش هات کو؟
ارام و با ترس کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم
کفش هام تو صندوق ماشینه . کفش سفیدها هم تو ویلا موند.
لالی بگی من کفش پام نیست؟
بادی وزید و من خم شدم دامنم را پایین نگه داشتم محکم پشت سرم کوبیدو گفت
پاهات لخته؟
از بازویم گرفت و کشید پله ها را بالا رفتیم. و وارد خانه شدیم . در را که بست با اخم رو به من گفت
تو برای چی بدون شلوار با پای لخت راه افتادی اومدی ؟
نگاهی به عمو علی انداختم و گفتم
سلام