#پارت331
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دونفرو میزارم دم اموزشگاه تا بیای خونه
کمی به امیر خیره ماندم . این آنی نبود که من میخواستم من دوست داشتم به مزون نازنین بروم.
لبهایم را بهم فشردم و گفتم
من میخوام برم مزون نازنین
اخم ریزی کردو گفت
واسه چی؟ خیاطی یاد بگیری؟
سرتایید تکان دادم و او به جدیت گفت
فروغ دنبال خیاطی کردنی یا مزون نارنین ؟
نگاهم را از چشمانش گرفتم و او ادامه داد
دیگه مربی نیست؟ دیگه اموزشگاه نیست؟ تو دنیا همین یدونه نازنینه که خیاطی بلده؟ چی راجع به من فکر کردی؟ منو خر کنی بری اونجا کار کنی؟
سرم را بالا اوردم و خیره در چشمانش گفتم
برم اونجا کار کنم؟
مکثی کردو گفت
نه یعنی چی؟ فکر مزون نازنین و از سرت بیرون کن. اموزشگاه اگر میری برو ...
به حالت قهر گفتم
نه هیچ جا نمیرم. تو به من اعتماد نداری دوست نداری من جایی برم.
اره درسته. من به تو اعتماد ندارم دوست ندارم جایی بری. یکم که اصرار میکنی چون دوستت دارم دلم نمیخواد ببینم ناراحتی کوتاه میام ولی رضایت قلبی ندارم.
سرتایید تکان دادم و گفتم
باشه
دندانهایم را بهم ساییدم. بغض به گلویم چنگ انداخت سعی در قورت دادنش داشتم. حدقه اشک در چشمانم جمع شد. امیر تچی کرد و گفت
ببین اول صبحی چطوری داری اعصاب منو بهم میریزی
به چشمانش نگاه کردم و گفتم
باشه دیگه. من قانع شدم.
پلکی زدم اشک از چشمم چکید ان را با پشت دستم پاک کردم و گفتم
سرکوفت غلطی که کردم تا ابد میخوره تو سرم. خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
نگاهش را از من گرفت و سکوت کرد برخاستم. از اتاق بیرون رفتم. اشرف خانم در اشپزخانه سرگرم چیدن میز صبحانه بود. رو به او گفتم
سلام
با ان لهجه زیبای شمالی اش گفتم
سلام. دختر خوشگل خودم. عروس ناز خودم. صبحت بخیر
لبخندی زدم و گفتم
صبح بخیر
نزدیکش که شدم گفت
اوا....چرا چشمات قرمزه دختر؟ امیر اقا ناراحتت کرده ؟ به خودم بگو گوشش و بکشم؟
خندیدم و گفتم
نه اشرف خانم. خوبم.
امیر از اتاق خارج شدو گفت
سلام.
اشرف خانم با اخمی خنده دار گفت
چه سلامی چه علیکی؟ دخترمو اینطوری دادم دستت؟ اشکشو در بیاری؟ تو شوهری یا پیاز؟ چرا چشم دخترم و قرمز کردی؟
امیر خندیدو گفت
کاش ناراحتی های منم از یه جاییم معلوم میشد الان بهت نشون میدادم .
اشرف خانم دست به کمر نزدیک من امدو گفت
به تو هم میگن عروس. ؟ پسر منو ناراحت میکنی؟
خندیدم و گفتم
شما بالاخره طرف منی یا امیر؟