#پارت42
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
دوباره از اتاق خارج شدم وضو گرفتم نمازم را خواندم و سر سجاده نشستم و گفتم
_ خدایا توپناه بی پناهایی، من که جز تو کسی و ندارم، از خودم اختیاری هم ندارم ، راجع به گذشته هیچ چیز نمیدونم، خودمو به تو میسپرم ، هرچی خیره تو پیش بیار ، هرچی به صلاحم برام درست کن ، من همیشه پاک بودم و خطایی نکردم ،خدایا کمکم کن پاک بمونم .....
باصدای فریاد ارباب برخاستم در را باز کردم.
ننه طوبا مقابل خان ایستاده بود و خان با فریاد گفت
_تو کاری که بتو مربوط نیست دخالت نکن.
_اخه ارباب والا بخدا ......
_خفه شو
سپس به اتاقش رفت طوبا هم بدنبال او رفت و در رابست. صبر کردم همه که رفتند پاورچین پشت در اتاق ارباب رفتم.
صدای ننه طوبا میامد
_بهجت خان ، خدا قهرش میاد ، این ازدواج نشدنیه ، دختربه شما محرمه، شما نمیتونی با محرم ازدواج کنی که ننه.
_تو دخالت نکن
ننه طوبا با اشک و گریه گفت
_خدا قهرش میاد ، من یه پیرزن تنهام ، روزی که شما بخوای اینکارو کنی رختامو جمع میکنم یه بغچه س ، از این ده میرم، گناه از این بزرگتر نیست، خدا بلا نازل میکنه.
_نه کس و کار داری نه پول و پله کجا میخوای بری؟
_بخدا پناه میبرم، خدا روزی رسونه، من نمیتونم گناه به این بزرگی رو ببینم.
باشنیدن صدای خاتون که از فاصله دور میامداز در فاصله گرفتم
_توران اینجاهارو تمیز کن داره مهمون میاد.
از پله ها بالا امدو گفت
_ گلجان بیا اینجا .
حرفش را اطاعت کردم و نزدیکش شدم
اخمی کردو گفت
_این دستمال و بگیر نرده هارو دستمال بکش بعد هم برو کمک کن میوه بشور .
_چشم خانم
دستمال را گرفتمو شروع به تمیز کردن نمودم که در باز شد ارباب دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت
_این جا چه خبره؟
خاتون اب دهانش را قورت دادو گفت _خودش دوست داره کمک کنه
_نه گلجان دوست نداره، تو بیشتر دوست داری ، دستمال و بده به خاتون
از کینه توزی و دشمنی بدم می امد ارام گفتم
_ خودم تمیز میکنم
_بده بهش بزار جایگاه خودشو بدونه.
دستمال را از دستم گرفت به خاتون دادو گفت
_تمیز کن
خاتون متعجب گفت
_ اینهمه خدمتکار من تمیز کنم؟
_اره تو تمیز کن
_میدم به یکی از خدمه
_نه خودت تمیز کن
_خاتون بغض کردو گفت
بخاطر این دختره میخوای منو جلوی خدمتکارام خورد کنی؟
سپس رو به من گفت
_ منی که چهل ساله زنشمو براش چهارتا بچه زاییدم عاقبتم این شد توهم یه مدت دیگه .......
ارباب سیلی محکمی به صورت خاتون کوباند من هینی کشیدم و ناخواسته عقب رفتم روبه من گفت
_ برو تو اتاقت خاتون میخواد نرده تمیز کنه.
وارد اتاقم شدم اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ، دلم برای خاتون میسوخت