رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دوباره از اتاق خارج شدم وضو گرفتم نمازم را خواندم و سر سجاده نشستم و گفتم _ خدایا توپناه بی پناهایی، من که جز تو کسی و ندارم، از خودم اختیاری هم ندارم ، راجع به گذشته هیچ چیز نمیدونم، خودمو به تو میسپرم ، هرچی خیره تو پیش بیار ، هرچی به صلاحم برام درست کن ، من همیشه پاک بودم و خطایی نکردم ،خدایا کمکم کن پاک بمونم ..... باصدای فریاد ارباب برخاستم در را باز کردم. ننه طوبا مقابل خان ایستاده بود و خان با فریاد گفت _تو کاری که بتو مربوط نیست دخالت نکن. _اخه ارباب والا بخدا ...... _خفه شو سپس به اتاقش رفت طوبا هم بدنبال او رفت و در رابست. صبر کردم همه که رفتند پاورچین پشت در اتاق ارباب رفتم. صدای ننه طوبا میامد _بهجت خان ، خدا قهرش میاد ، این ازدواج نشدنیه ، دختربه شما محرمه، شما نمیتونی با محرم ازدواج کنی که ننه. _تو دخالت نکن ننه طوبا با اشک و گریه گفت _خدا قهرش میاد ، من یه پیرزن تنهام ، روزی که شما بخوای اینکارو کنی رختامو جمع میکنم یه بغچه س ، از این ده میرم، گناه از این بزرگتر نیست، خدا بلا نازل میکنه. _نه کس و کار داری نه پول و پله کجا میخوای بری؟ _بخدا پناه میبرم، خدا روزی رسونه، من نمیتونم گناه به این بزرگی رو ببینم. باشنیدن صدای خاتون که از فاصله دور میامداز در فاصله گرفتم _توران اینجاهارو تمیز کن داره مهمون میاد. از پله ها بالا امدو گفت _ گلجان بیا اینجا . حرفش را اطاعت کردم و نزدیکش شدم اخمی کردو گفت _این دستمال و بگیر نرده هارو دستمال بکش بعد هم برو کمک کن میوه بشور . _چشم خانم دستمال را گرفتمو شروع به تمیز کردن نمودم که در باز شد ارباب دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت _این جا چه خبره؟ خاتون اب دهانش را قورت دادو گفت _خودش دوست داره کمک کنه _نه گلجان دوست نداره، تو بیشتر دوست داری ، دستمال و بده به خاتون از کینه توزی و دشمنی بدم می امد ارام گفتم _ خودم تمیز میکنم _بده بهش بزار جایگاه خودشو بدونه. دستمال را از دستم گرفت به خاتون دادو گفت _تمیز کن خاتون متعجب گفت _ اینهمه خدمتکار من تمیز کنم؟ _اره تو تمیز کن _میدم به یکی از خدمه _نه خودت تمیز کن _خاتون بغض کردو گفت بخاطر این دختره میخوای منو جلوی خدمتکارام خورد کنی؟ سپس رو به من گفت _ منی که چهل ساله زنشمو براش چهارتا بچه زاییدم عاقبتم این شد توهم یه مدت دیگه ....... ارباب سیلی محکمی به صورت خاتون کوباند من هینی کشیدم و ناخواسته عقب رفتم روبه من گفت _ برو تو اتاقت خاتون میخواد نرده تمیز کنه. وارد اتاقم شدم اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ، دلم برای خاتون میسوخت