رمان عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 تلفن را قطع کردم فکرم در گیر حرفهای شهرام بود،صبحانه را اماده کردم که دوباره تلفنم زنگ خورد باز هم ناشناس صفحه را لمس کردم و گفتم بله صدای مضطرب مرد جوان به من فهماند که او فرهاد است _سلام _سلام و درد وحشیه روانی _میخواستم باهاتون چند کلمه صحبت کنم _من با شما فقط تو دادگاه صحبت میکنم. _دادگاه؟ _بله دادگاه ازت شکایت کردم به جرم تجاوز و ضرب و شتم _میشه من با شما حضوری صحبت کنم؟ _نخیر ، با ادم کثیفی مثل تو من اصلا جرات ندارم قرار بزارم. _اینطوری که شما فکر میکنی نیست _ همه چیز اینجا معلومه ، یه دختری که بهش تجاوز شده و کتک خورده _من عسل و راضیش میکنم ، شما فقط اجازه بده من باهاش حرف بزنم _نمیشه _اصلا تجاوزی در کار نیست خانم، من فقط رو زنم دست بلند کردم اونم دلیل داشتم، اصلا شما کی هستی که اومدی زن من و برداشتی بردی؟ از حرف فرهاد جاخوردم و گفتم _ یعنی چی تجاوزی در کار نیست ؟ نمیتونی زیرش بزنی. _این خانم یک ماه پیش صیغه من شده من برگه دارم ، خودش پای برگه رو امضا زده از حرف فرهاد جا خوردم سعی کردم خود را نبازم و گفتم _براش وکیل گرفتم میبرمش پزشکی قانونی _وکیلت چیکار میخواد بکنه وقتی خودش امضا زده که یک ماه پیش با من ازدواج کرده ؟ _شاهد میارم فرها د تلخ خندیدو گفت _عموی منو میبری واسه شهادت؟ کفری شده بودم فرهاد ادامه داد _سنش قانونی نیست واسه امضا دادن، پدر هم نداره، عموم بزرگ اون خراب شده س اون امضا زده ،شاهد صیغمونه، غیر از عموم سه تا مرد دیگه هم از بزرگهای اونجا شاهدن، من فقط زنمو زدم اونم حقش بوده ، کاراشو تکرار کنه بازم میزنمش، از تو هم شکایت میکنم که دخالت تو زندگی خصوصی مردم یادت بره