#پارت357
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر لحظه ایی دستم را فشرد و پیچاند. عربده ایی زدم و اوهمچنان دستم را نگه داشته بود به صورتش نگاه کردم از درد نفس هم نمیکشیدم. امیر گفت
در رفته بود فروغ یه کم تحمل کن .
فشار نده
یکم تحمل کن فشارندم به جون خودت جا نمیفته
خودش برخاست و گفت
پاشو
با هزار زحمت برخاستم اشک مانند باران از چشمانم میچکیدو گفتم
چقدر بگم من از اینکار بدم میاد. چقدر بگم من حریف مبارزه تو نیستم.
خودت زدی . من فقط دفاع کردم.
امیر من اینهما توان بدنی ندارم. من استخونهام تو مبارزه با تو میشکنه چرا دست از سرم برنمیداری. دلم نمیخواد ورزش کنم. باید حتما یه بلایی سرم بیاد تا ولم کنی؟
ضربه گیر را باز کردو گفت
تو بیشتر ترسیدی
باعصبانیت گفتم
ترسیدم ؟ از درد نمیتونم نفس بکشم.
بشین اینجا.
الان چرا داری فشار میدی
برای اینکه سرجاش بمونه .
نشستم امیر از داخل کمدش اتل و باند کشی در اوردو گفت
تو چقدر نازک نارنجی هستی وسط مبارزه پیش میاد ادم دستش در میره خودش باید بلد باشه جا بندازه و مبارزه رو ادامه بده
صدایم را بالا بردم و گفتم
به چه زبونی بگم نمیخوام بجنگم. نمیخوام مبارزه کنم.
با خونسردی گفت
غلط میکنی. باید یه کیک بوکسینگ کار حرفه ایی بشی.
دستم را بست و یک عدد ابمیوه برایم اورد و گفت
بخور. درد فشارت و انداخته
اب میوه را خوردم به چشمانش نگاه کردم امیر با لبخند گفت
خوبی؟
با حرص پاسخ دادم
اره. خیلی خوبم. تاحالا اینهمه خوب نبودم.
خدارو شکر . پاشو ضربات پا تمرین کن
شکه شدم و گفتم
چی؟
دست و پا به هم ربط ندارن
برخاستم به طرف راه پله رفتم و گفتم
نمیتونم. میخوام برم.
سدراهم نشد به خانه امدم دستم به شدت درد میکرد. روی کاناپه دراز کشیدم. و اتفاقات را مرور کردم. خدارو شکر که فهمید من برای نازنین طراحی کردم و تمام شد .
در را باز کرد وارد خانه شدو گفت
کجایی؟
اینجا دراز کشیدم.
اینقدر نازک نارنجی نباش فروغ
از اورو گرداندم و گفتم
من دیگه با تو مبارزه نمیکنم.
خندیدو گفت
حالا خوبه خودت زدی اگر من زده بودم الان هزار تا اتهامم بهم میزدی که تلافی کردی اره؟
نشستم امیر هم کنارم نشست . کمی بالاتر از جای در رفتگی م را شروع به ماساژ دادن کرد. درد دستم با ماساژ او کمتر میشد. کمی بعد گفت
اگر مشتت و محکم نگیری این اتفاق میفته. باید با تمام قدرتت دستت و مشت کنی طوریکه فشار رو تا توی بازوت حس کنی.
به او نگاه کردم و حرفی نزدم.