#پارت362
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تا رسید به جایی که من التماس میکردم.
جلوی بانک خانمتون گفت
من خودم با امیرخان حرف میزنم و بهش همه چیزو میگم تو دخالت نکن .
منم گفتم نه نمیشه من طبق تعهدم باید همه چیزو گزارش بدم.
که شما رسیدی؟
چرا دروغ میگی من خودم شنیدم فروغ میگفت
تو پیشانی من که ننوشته زن امیرم.
اهان بهش گفتم اگر قبل از اینکه شمابهش بگی کس دیگری بگه چی؟ امیرخان سرشناسه
ایشونم گفت تو پیشونی من ننوشته
امیر کمی به مصطفی نگاه کرد و گفت
عوض شدی مصطفی؟ اینطوری نبودی؟ دروغ نمیگفتی. لاپوشونی نمیکردی. چی شده؟
امیرخان یه مطلب دیگری رو هم میخواستم بهتون بگم
زانوانم سست شدو گوش هایم تیز مصطفی گفت
شما خیلی به گردن من حق داری. منو از منجلاب در اوردی . نجاتم دادی. پول خرجم کردی ورق زندگیمو برگردوندی. خودت میدونی من ادم نمک به حرومی نیستم.شاه رگمم برات میدم. چون اگر تو بدادم نرسیده بودی معلوم نبود من چی میشدم.
حرفتو بزن
بخدا شرمنده م که اینو میگم
بگو مصطفی
منو از اینکار معاف کن
کدوم کار ؟
بردن و اوردن خانمت.
امیر کمی به مصطفی خیره ماندو گفت
مرخصی
مصطفی که رفت امیر در را بست و به من خیره ماند. کمی بعد با خونسردی گفت
با این چیکار کردی که این حرف و زد؟
شانه بالا دادم و گفتم
کاری نکردم.
سری تکان دادو گفت
فکر نکن که ازت گذشتم.به حسابت خواهم رسید اما الان یه کار واجب تر دارم که باید برم.
از خانه خارج شد کمی بعد اعظم خانم امد. دل تو دلم نبود میدانستم که به سراغ اشکان رفته . در دلم رخت میشستند دلم میخواست به گوش عمه برسانم که جلوی امیر را بگیرد. تمام ترسم از این بود که مبادا مشتی به اشکان نامرد بزند و او اتفاقی برایش بیفتد . دامن امیر را بگیرد.