#پارت225
به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_خوابیدی؟
_اره.
نزدیکم امد لبه تخت نشست و گفت
_از فردا صبح ساعت نه معلم نقاشیت میاد.
چشمانم را بستم.
فرهاد دستی به موهایم کشید .
چشمم را گشودم و با اخم گفتم
_خوابم میاد نکن.
_برو اونور منم بخوابم.
با کلافگی نشستم و به انسوی تخت رفتم پشتم را به فرهاد کردم و چشمانم را بستم.
خوابم نمی امد اما حوصله فرهاد را هم نداشتم.
بخیه های دستم میسوخت وقت خوردن داروهایم بود. صبر کردم تا فرهاد بخوابد ارام برخاستم وبه سراغ کیفم رفتم مشمای داروهایم را برداشتم و به اشپزخانه رفتم یک لیوان اب روی میز گذاشتم، چشمم به انهمه قرص افتاد. فکری به ذهنم خطور کرد.
درب جعبه قرص را باز کردم و ان را کف دستم کج کردم، مشتم پر از قرص شد.
دهانم را گشودم که دستی جلوی دهانم را گرفت و گفت
_چی کار میکنی؟
جیغی کشیدم و چرخیدم نگاهم به چشمان عصبیه فرهاد افتاد مشتم را بستم.
رهایم کردو ارام گفت
_عسل داشتی چیکار میکردی؟
_وقت داروهامِ اومدم قرص هامو بخورم.
فرهاد نگاهی به مشتم انداخت و گفت
_اونهمه؟
مشتم را فشردم سپس در قوطی را باز کردم و قرص ها را داخلش ریختم.
فرهاد قرص هایم را از روی میز برداشت از هر کدام یکی دستم دادو گفت
_بخور.
جعبه داروها را از داخل کابینت در اوردو همه را باهم به اتاق پدر و مادرش برد.
صدای باز شدن در گاو صندوق امد.
قرص هایم را خوردم و روی صندلی نشستم.
فرهاد نزدیکم امدوگفت
_میخواستی خودتو بکشی؟
سر مثبت تکان دادم.
فرهاد ادامه داد
_چرا؟
سرم را پایین انداختم
فرهاد مقابلم نشست و گفت
_خوب مشکلت چیه عسل؟
در پی سکوت من کلافه گفت
_عسل جان، جواب من و بده، از من ناراحتی؟
در سکوت به فرهاد خیره ماندم
با کلافگی گفت
_خوب حرف بزن دیگه.
دست و پایم را گم کردم و گفتم
_چی بگم؟
_چرا این مسخره بازی هارو تمومش نمیکنی عین ادم زندگی کنیم؟
لبهایم را فشردم و به فرهاد خیره ماندم، فرهاد ادامه داد
_از من ناراحتی؟
همچنان ساکت بودم
فرهاد اهی کشیدوگفت
_عسل، من اعصاب درست و حسابی ندارم. لال مونی نگیر . جواب بده.
الان مشکلت چیه؟
ارام گفتم
_تو واقعا نمیدونی مشکل من چیه؟
_نه نمی دونم چته؟ اصلا نمیفهمم چرا ناراحتی؟اون روز که تصمیم گرفتی با مرجان بری شمال نمیدونستی من اگر بفهمم همچین غلطی کردی میزنم لهت میکنم؟
نگاهم را از فرهاد گرفتم. فرهاد ادامه داد
_میدونستی یانه؟
در پی سکوت من سرم را به سمت خودش گرداند. از کوره در رفتم وگفتم
_اره میدونستم، کتک هم خوردم اگه هنوز دلت خنک نشده پاشو بازم منو بزن. فقط اینو بهت بگم فرهاد، من دنبال اینم که از این به بعد اسباب دردسر کسی نباشم و خودم خودم و بکشم تموم شه بره، دیگه جونی تو بدنم نمونده که کتک بخورم و زنده بمونم ته زندگی من مرگه با قرص و تیغ و کتک برام فرق نداره