فرهاد نفس صدا داری کشیدو گفت
#پارت226
_تو چرا فکر میکنی اسباب دردسری؟
_هستم فرهاد انکار نکن، اگر من رو سرت خراب نشده بودم، الان کنار تو ستاره نشسته بود.
_من خدا رو بابت اینکه تو کنارمی شکر میکنم.
_اگر من نبودم تو خونه عموبهجتت و خاتون دعوا درست نمیشد.
_عموی من یه ادم بالهوسه عوضیه، الانم رفته یه دختر نوزده ساله گرفته.
چشمانم از تعجب گرد شدو گفتم
_واقعا؟
_اره، همه میدونن اون یه ادم هوس بازه.
_حالا اون هیچی ، من یه عمر باعث عذاب عمم بودم.
فرهاد اخمی کردو گفت
_چه عذابی؟
_اون منو دوست نداشت از من بدش میومد اما به خاطر حرف مردم ده سال من و نگه داشت.
_خودش اینهارو میگفت یا برداشت تو از رفتارهاش این بوده؟
_خودش میگفت.
_بی خود میگفت، الان اگر خدای نکرده بلایی سر مرجان و شهرام بیاد من بعنوان یه عمو موظفم ریتا رو نگه دارم.
بدنبال سکوت من ادامه داد
_اعصابت بهم ریختس ، ناراحتی ، نشستی درای واسه خودت اسمون ریسمون میبافی.
_یه چیزهایی هست که تو نمیفهمی
_مثلا چی؟
سری تکان دادم و ادامه دادم
_ هیچی
_نه خوب بگو من کمکت کنم؟ مشکلتو حل کنم.
_یه سوال ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
فرهاد سر مثبت تکان داد و من ادامه دادم
_یادته اونروز عمو بهجتت با کیانوش اومدند جلو در ؟
رنگ از رخسار فرهاد پریدو گفت
_اره چطور؟
اهی کشیدم وگفتم
_چیکارت داشت؟
فرهاد ان و منی کردو گفت
_در مورد زمین های بابام......
حرفش را بریدم وگفتم
_فرهادتو قول دادی راستشو بگی، من خودم شنیدم تو بعدش تلفنی به شهرام گفتی من نمیخوام عسل چیزی راجع به این موضوع بدونه
فرهاد سکوت کرد و من ادامه دادم
_از ایفن شنیدم.
_عموم عذاب وجدان گرفته.میگفت من باید با عسل صحبت کنم و بهش بگم ببخشید میخواستم با تو زوری ازدواج کنم
پوزخندی زدم وگفتم
_عموت به من گفت عسل؟
_حالا عسل یا گلجان چه فرقی داره؟
_فرقی که نداره ، اما داری دروغ میگی
فرهاد فکری کردو گفت
_عسل جان بخدا ندونستنش برات راحت تره، بفهمی حالت بدتر از الانت میشه.
خیره به چشمانش گفتم
_میخوام بدونم.
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت