فرهاد نفس صدا داری کشیدو گفت _تو چرا فکر میکنی اسباب دردسری؟ _هستم فرهاد انکار نکن، اگر من رو سرت خراب نشده بودم، الان کنار تو ستاره نشسته بود. _من خدا رو بابت اینکه تو کنارمی شکر میکنم. _اگر من نبودم تو خونه عموبهجتت و خاتون دعوا درست نمیشد. _عموی من یه ادم بالهوسه عوضیه، الانم رفته یه دختر نوزده ساله گرفته. چشمانم از تعجب گرد شدو گفتم _واقعا؟ _اره، همه میدونن اون یه ادم هوس بازه. _حالا اون هیچی ، من یه عمر باعث عذاب عمم بودم. فرهاد اخمی کردو گفت _چه عذابی؟ _اون منو دوست نداشت از من بدش میومد اما به خاطر حرف مردم ده سال من و نگه داشت. _خودش اینهارو میگفت یا برداشت تو از رفتارهاش این بوده؟ _خودش میگفت. _بی خود میگفت، الان اگر خدای نکرده بلایی سر مرجان و شهرام بیاد من بعنوان یه عمو موظفم ریتا رو نگه دارم. بدنبال سکوت من ادامه داد _اعصابت بهم ریختس ، ناراحتی ، نشستی درای واسه خودت اسمون ریسمون میبافی. _یه چیزهایی هست که تو نمیفهمی _مثلا چی؟ سری تکان دادم و ادامه دادم _ هیچی _نه خوب بگو من کمکت کنم؟ مشکلتو حل کنم. _یه سوال ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟ فرهاد سر مثبت تکان داد و من ادامه دادم _یادته اونروز عمو بهجتت با کیانوش اومدند جلو در ؟ رنگ از رخسار فرهاد پریدو گفت _اره چطور؟ اهی کشیدم وگفتم _چیکارت داشت؟ فرهاد ان و منی کردو گفت _در مورد زمین های بابام...... حرفش را بریدم وگفتم _فرهادتو قول دادی راستشو بگی، من خودم شنیدم تو بعدش تلفنی به شهرام گفتی من نمیخوام عسل چیزی راجع به این موضوع بدونه فرهاد سکوت کرد و من ادامه دادم _از ایفن شنیدم. _عموم عذاب وجدان گرفته.میگفت من باید با عسل صحبت کنم و بهش بگم ببخشید میخواستم با تو زوری ازدواج کنم پوزخندی زدم وگفتم _عموت به من گفت عسل؟ _حالا عسل یا گلجان چه فرقی داره؟ _فرقی که نداره ، اما داری دروغ میگی فرهاد فکری کردو گفت _عسل جان بخدا ندونستنش برات راحت تره، بفهمی حالت بدتر از الانت میشه. خیره به چشمانش گفتم _میخوام بدونم. فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت