از زبان عسل باصدای زنگ گوشی فرهاد بیدارشدم، ساعت هفت صبح بود ، فرهاد چشم گشود نگاهی به من انداخت و گفت _خوبی؟ سر تایید تکان دادم و اهی کشیدم. فرهاد ادامه داد _از دیروز بعد از ظهر خوابیدی. قرصه چه اثری روت گذاشت. _فقط قرص نبود، دوشب بود نخوابیده بودم. _چرا؟ در سکوت لبم را به علامت ندانستن تکان دادم. فرهاد ادامه داد. _پاشو بریم دوچرخه سواری _حال و حوصله ندارم. _چرا؟ سرم را با کلافگی زیر پتو بردم وگفتم _نمیام. _فرهاد پتو را کنار زدوگفت _مگه دست خودته؟ بلند شو ببینم. سپس دستم را کشید بلند شدم با دیدن چهره خودم تعجب کردم، چشمانم شدید پف کرده بود و بینی ام بزرگ شده بود. دستی به صورتم کشیدم، فرهاد گفت _اینقدر گریه کردی این شکلی شدی ها. نزدیکم امد ، سرم را در سینه اش گذاشتم، آه فرهاد ، چقدر برای تو سخت است که با دختر گلاب و بهجت زندگی میکنی. توهم بی تقصیری توقربانی نقشه کثیف خاتونی، وگرنه تو کجا و من کجا؟ سرم را از سینه فرهاد برداشتم. خاتون. توهم بی تقصیری کسی که با هرزه گری زندگی و جوانی ات را تلخ کرد مادر من بود، به توحق میدم اگر از من بیزار بودی و قصد دور کردنم را داشتی. عمه کتی، برای تو هم نگه داری از من، دختر زنی که هرزه روستا بود، سخت بوده، بعد از ازدواج بابا احمد و مامانم یک عمر اهل روستا به چه چشمی به تو نگاه کردند. توهم حق داشتی از من متنفر باشی و فقط از سر آبرو داری و اجبار مرا نگه داری. اخم هایم را در هم کشیدم ارباب، فکری کردم، نور امید در دلم روشن شد من بابا دارم، من برادر دارم، خواهر دارم، دیگه بی کس و کار نیستم، ارسلان ، کیانوش، مریم،خواهر و برادرام. پس ننه طوبا قبل مرگش اینو میخواست بهم بگه. باتکانی که فرهاد به شانه هایم داد از فکربیرون امدم _کجایی تو؟ _من،.... من همینجام _صدات میکنم، جواب نمیدی رفتی تو هپروت. از اتاق خارج شدم و باخود گفتم _درسته منم بابا دارم، اما اون مرتیکه کثیف هوس باز که میخواسته همون جنینی منو بکشه بابامه. اما الان شرایط فرق میکنه، من یه دختر هجده سالم، من زن پسر برادرشم. اعظم خانم وارد خانه شد سرمیز نشستیم،یاد مادرم افتادم. ناخواسته از کارهابش شرم گین شدم چرا اینکارهارو میکردی؟ ننه طوبا هم بی سرپرست و بی خرجی بود، پس چرا اون رفت دنبال کار و ابرومندانه زندگی کرد توهر دقیقه با یکی بودی. فرهاد دستانش را کنار گوشم بهم کوبید . ناخواسته هینی کشیدم و از جایم پریدم. قهقهه خنده ش لبخندی روی لبهایم نشاند. کنارم نشست و گفت _اینقدر تو فکرو خیال غرق شدی که اصلا حواست نیست، به چی داری فکر میکنی؟ _صبح شد و سوالهای تو شروع شد؟ یک لقمه کره مربا دستم دادو گفت _بخور لقمه را ازدستش گرفتم، صبحانه اش راخوردوگفت _عزیزم، امروز باید برم کارخونه وگرنه کنارت میموندم، ازت خواهش میکنم برو نقاشیتو بکش با کلافگی گفتم _منم ازت خواهش میکنم یه هفته کلاس منو تعطیل کن. فکری کردو گفت _اما بعد از یه هفته بازی در نمیاری ها امیدوار شدم وگفتم _چشم. بی قرار رفتنش بودم، بالاخره خانه را ترک کرد، تلفنی به زهره اطلاع دادم که خانه نیاید.