#پارت321
فرهاد برخاست و به حمام رفت، چشمانم را باز کردم و به راه حلی برای رفتن به خانه عمه فکر میکردم
از زبان فرهاد
از حمام خارج شدم، عسل چشمانش باز بود و به سقف نگاه میکرد.
تمام فکرو ذکرش خانه عمه ش شده، اما چه کنم که رفتن به اونجا برایم مقدورنیست.
اگر خدایی نکرده کسی به عسل بگوید که حقیقت زندگی اش چیست روحیه اش داغون میشود، مادری که به هرزگی شهرت داشته و پدری که دخترش را مایه ننگ خودش میداند.
تمام تلاشم را میکنم تا عمو نتونه حرفهایی که به من زدو به عسل بزنه، روحیه ش بهم میریزه. از همه اینها به کنار تو اون روستا همه به من بچشم یه متجاوز نگاه میکنند. و به عسل دختر یه زن خراب.
دلم برایش میسوخت، ازهمه جا بیخبر بود نمیدونست که عمو در به در دنبالشه تا جیگرشو بسوزونه و حرفهای کلفت بارش کنه. وای از روزی که بفهمه عمو باباشه. و بدتر روزی که حرفهای باباشو بشنوه.
دستش را روی دهانش گذاشت با حالت تهوع از روی تخت برخاست و دوان دوان به سمت دستشویی رفت من هم به دنبالش نگران گفتم
_چیشده عسل؟
وارد سرویس شد و در رابست دستگیره را بالا پایین کردم وگفتم
_چته؟
با رنگ و روی پریده از سرویس خارج شدو گفت
_حالم بده فرهاد
_بالا اوردی؟
_نه، حالت تهوع دارم
_کباب ترکی که دیشب خوردی فاسد بوده شاید
_توهم خوردی دیگه
با صدای زنگ ایفن به اتاق خواب رفتم و گفتم
_من حوله تنمه، برو درو رو اعظم خانم باز کن
مدتی بعد وارد اتاق خواب شد و گفت
_خوابم میاد فرهاد بیدارم نکن.
روی تخت دراز کشید و زیر پتو رفت بالای سرش ایستادم وگفتم
_پاشو ببرمت دکتر
_خوابم میاد فرهاد برو بزار بخوابم
صبحانه م را خوردم، نگرانش بودم،
وارد اتاق خواب شدم، خوابیده بود، دلم نیامد بیدارش کنم، طبق روال هرروزم سفارشش را به اعظم خانم کردم و رفتم.
ساعت هول و هوش یازده بود با تلفن خانه تماس گرفتم و جویای حال عسل شدم، اعظم خانم گفت هنوز خواب است.
ظهر شد و به خانه امدم، عسل هنوز خوابیده بود. با نگرانی بالای سرش نشستم وگفتم
_عسل جان
تکانی به بازویش دادم چشمانش را باز کردو گفت
_خوابم میاد
_بلند شو ببینم، یعنی چی خوابم میاد
با اخم گفت
_ولم کن دیگه ساعت هفت صبحه برای چی بیدارشم؟
_ساعت هفته؟ من رفتم سرکار و برگشتم خونه ساع دو نیم بعد از ظهره ها
چشمانش را گشود نگاهی به ساعت انداخت و گفت
_ای وای من چقدر خوابیدم.
_حالت بهتره
_اره خوبم، ولی خوابم میاد.
اعظم خانم خداحافظی کردو رفت.