واسه بچه اتاق درست کنه چشمانم گرد شد، هینی کشیدم وگفتم _چی؟ مرجان با نگرانی گفت _واسه بچه اتاق درست کنه دفتر خاطرات عمه زیر تخت پدر و مادرش بود. یاد بخش هرزگی مادرم افتادم. اصلا دلم نمیخواست کسی ان خاطرات را بخواند. سرگیجه م شدت یافت و گفتم _وای مرجان، دفتر خاطرات عمه م اونجاست دستم شل شد از نرده ها سر خوردم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم از زبان فرهاد با کمک کار گر جوان اقایی که گرفته بودم وسایل را از اتاق خارج کردم، اعظم خانم روتختی را جمع کرد، پسر جوان گفت لطفا اچار بدید پیچ و مهره هارا باز کنیم و تخت را جمع کنیم؟ _بله حتما رفتم و با جعبه ابزار باز گشتم، خوشخواب را بلند کردو سرگرم باز کردن مهره ها شد، دستم را در جیبم کردم ویاد پدر و مادرم افتادم. خدا بیامرزتتون ، اما پدر و مادر هم اینقدر بی عاطفه؟ نگاهی به عکس شان انداختم پدرم با همان لبخند همیشگی اش اهی کشیدم و با خود گفتم توکه سرو تهت را میزدند شمال بودی ، خوشبختانه میونه ت با عمو بهجت سرو سنگین بود، وگرنه ممکن بود من و شهرام هم، الان چند تا خواهرو برادر دیگه هم داشته باشیم. نگاهی به مادرم انداختم وگفتم توهم که میگفتی ایران اصلا جای زندگی کردن نیست، برید انگلیس ببنید داداشام دارن پادشاهی میکنند. نه واسه بابامون زن بودی ، نه واسه من مادر، سال تا سال نمیگفتی بچه من مرد، زنده س، باکی میگرده، هزار بار هم تو چشمهام نگاه کردی گفتی فکر کردی خیلی واسم عزیزی، من اصلا تورو نمیخواستم، تو یه بچه ناخواسته ایی. شاید اگر تو یه مادر مهربون و دلسوز بودی، شاید اگر اینقدر خودخواه نبودی من هیچ وقت جذب ادمی مثل ستاره نمیشدم، من سمت مشروب نمیرفتم البته بابت عسل خدارو شکر میکنم، اما من از تو محبتی ندیدم که اینقدر پرخاشگر و عصبی شدم، دست روی عشقم بلند کنم بعد هزار بار خودمو لعنت کنم و دوباره تا عصبی میشم روز از نو روزی از نو . یاد جلسات مشاوره م افتادم ای کاش خانم دکتر سلیمی، پزشک مشاوره ام، مادر من بود. اون راست میگفت" مردی که با زنش مثل یه پرنسس رفتار کنه نشون میده تو دستای یه ملکه بزرگ شده." اما تو ملکه نبودی مامان. اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم، نگاهم به دفتری که زیر تخت بود افتاد . دفتر سیمی با جلد چرم. خم شدم و دفتر را برداشتم.لای دفتر را باز کردم، این دیگه از کجا اومده؟ چرا ورق ورق شده؟ نگاهی به دفتر انداختم. اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت _اقا فرهاد به سمتش چرخیدم، نگاهش که به دفتر افتاد رنگ از رخسارش پرید. دست و پایش را گم کردو گفت _ببخشید خواست از اتاق خارج شود که گفتم _اعظم خانم، شما میدونی این چیه؟ سری تکان دادو گفت _چی بگم اقا فرهاد؟ اخم کردم وگفتم _این از کجا اومده _من یه غلطی کردم، بعدش هم مثل سگ پشیمان شدم. هاج و واج به اعظم خانم نگاه کردم و او ادامه داد _من شوهرم مریضه و کنج خونه افتاده، به این کار احتیاج دارم، خواهش میکنم منو بیرون نکنید. _من قصد اخراج شمارو ندارم، اما این چیه؟ _دفتر خاطرات عمه عسل خانمه. دهانم قفل شد، اعظم خانم ادامه داد _اینو میخوند و زار زار گریه میکرد. _اینو از کجا آورده؟ _زن داداشتون وقتی رفته بود خونه عمش اینو پیدا کرد و ..... بدنبال سکوت او محکم و عصبی گفتم _بعد چی؟ _به خانمتون گفت، عسل خانم هم افتاد به دست و پای من که آدرستو بده مرجان اینو بده به شما و صبح که میای سرکار برای من بیاری، میگفت اگر اون بیاد اینجا چون حیاط دوربین داره شما متوجه میشی کف دستم را به پیشانی ام کوبیدم وگفتم _چرا اینکارو کردی اعظم خانم. _بخدا، بعدش دور از جون شما مثل سگ پشیمون شدم، اما فایده نداشت هر روز زهره خانم را میکرد تو اتاق نقاشیش و میشست اینو میخوند و مثل ابر بهار گریه میکرد. با صدای زنگ موبایلم گوشی ام را در آوردم نگاهی به صفحه انداختم، عسل بود. الان که حتما خیلی چیزهارو فهمیده توان صحبت کردن رو نداشتم، باید بخونم ببینم چه چیزهایی رو فهمیده. اعظم خانم خواست حرفی بزند دستم را به علامت سکوت بالا اوردم وگفتم _خیلی کار بدی کردی اعظم خانم، یه چیزهایی هست که عسل نباید میفهمید _من اشتباه کردم پسرم، قبول دارم ، اما چرا باید گذشته خانمت ازش مخفی بمونه با عصبانیت گفتم _چون گذشته پدر و مادرش قشنگ نبوده، چون دونستن یه سری مطالب بدردش نمیخوره و فقط روحش و زخمی میکنه.چون زندگیش خیلی تلخ بوده. از اتاق خارج شدم و به پذیرایی رفتم، از اواسط دفتر شروع به خواندن کردم. هر خطی که میخواندم حالم خرابتر از قبل میشد، ای وای خطا کار بودن مادرش رافهمیده، اینکه باباش عمو بهجته را هم فهمیده. دوباره تلفنم زنگ خورد. نگاهی به شماره ش انداختم، عزیزم این همه خاطره تلخ را خوندی؟ من که یه مرد هستم، پهنای صورتم از تلخی این خاطرات خیس شده چه برسه به تو که سن و سالی هم نداری. دوباره تلفنم زنگ خورد، مرجان ، خدا لعنتت کنه که هرچ