#پارت362
محاله که تورو بپذیره، اینهارو که میگم نه اینکه فکر کنی چون تو خانم برادرمی من دارم جانب داری میکنم ها نه خداشاهده. من دارم حقیقتو میگم. اولویت اول زندگی هر مردی خانمشه، ارسلان باهلیا داره زندگی میکنه اگر هلیا تورو نپذیره ارسلان کاری برات نمیکنه. عمو بهجت هم اولویت زندگیش خاتونه، اولویت دوم آبروشه، اون دوست نداره کسی بفهمه از مادر تو بچه دار شده
هردوساکت شدیم شهرام ادامه داد
_من نمیگم سکوت کن ، نمیگماعتراض نکن، من میگم راه زندگیتو پیدا کن، ببین چیکار کنی فرهاد درست میشه، ببین چطور برخورد کنی زندگیت آروم میشه
من سکوت کردم شهرام ادامه داد
حالا که فرهاد اروم شده تو هم کوتاه بیا
سرم را پایین انداختم.
ببین عسل جان، فرهاد عاشق قدرته ، تو اگر یه جوری وانمود کنی که قدرت دست اونه و تو گوش بفرمانشی موم میشه تو دستات. این همون کاریه که ستاره استادش بود. قیافه درست و حسابی نداشت اما زبون چرب و نرمی داشت، قربون صدقه ش میرفت و با زبون خرش میکرد ، فرهاد یه ادمیه که کمبود محبت داره، متاسفانه پدر مادرم زیاد بهش توجه نکردند، ستاره هم از این موضوع سواستفاده میکرد، چون فرهاد کمبود محبت داشت و ستاره مثلا بهش محبت میکرد، فرهاد وابسته ش بود، از اینکه ستاره نباشه میترسید ، میدونست سرو گوشش میجنبه و سربه راه نیست، اما چون تو تنهایی بزرگ شده بود و ستاره از تنهایی در اورده بودش نمیخواست قبول کنه اون بدرد زندگی نمیخوره. من و پدرم و مرجان هرچی بهش میگفتیم گوشش بدهکار نبود
اعظم خانم دوعدد چای اوردو مقابلمان نهاد، شهرام ادامه داد
بابا تو زنی، یکم بهش محبت کن. من ندیدم یه بار فرهاد جان صداش کنی، نشنیدم یه بار بگه عسل جان تو بگی جانم، بارها و بارها شاهدم اون صدات میکنه عسلم، خانمم تو خیلی سرد میگی بله، با زبون خیلی راحت میتونی رامش کنی، من بهت قول میدم اگر فرهاد احساس کنه تو عاشقشی و دوسش داری دنیا رو به پات میریزه،
فرهاد برای من حکم زندانبان و داره
اگر نمیزاره از خونه بری بیرون و سعی داره تو خونه همه چیز رو برات مهیا کنه چون تو از اعتمادش سو استفاده کردی، اون تورو ازاد گذاشت بری دانشگاه خودت بی عقلی کردی، اون تورو فرستاد بیرون تو دروغ گفتی، تنهات گذاشت رفت چین تو اون اشتباه و کردی. کارهای خودتم ببین.
چایش را خورد و گفت
زندگی مشترک یعنی بایدکنار بیای، تو اگر از فرهاد جدابشی و دوباره ازدواجدکنی با اونم باید کنار بیای ، هیچ کدام از ما انسان کاملی نیستیم، یکی مثل فرهاد دست بزن داره، یکی مثل مرجان خودخواه و خودسره، یکی مثل ریتا دو بهم زنه، یکی مثل تو نادونه، تو مراجعه کننده های مطب من، یه زن شوهرش خانم بازه، یکی اعتیاد داره، یکی مشروب خوره، یکی رفیق بازه، یکی لا ابالیه، یکی تن پرور و تنبله، همه دارن باهم میسازن، منم دارم با مرجان میسازم، اونم داره با من میسازه.
کلا زندگی با مدارا کردن و کنار امدن درست میشه، لج بازی چیزی رو پیش نمیبره.
من لج باز نیستم، من خسته شدم، از اینهمه مراقبت از زندگی تکراری، از اینکه صبح فرهاد میره سرکار و من باید منتظر بمونم از سرکار برگرده، بعضی روزها دعوا کنیم، بعضی روزها بریم بیرون یه خورده بگردیم شب شه برگردیم خونه بخوابیم دوباره فردادروز از نو روزی از نو. نگاه به گذشته میکنم میبینم اونم همین بود. به آینده فکر میکنم امیدی ندارم آینده هم از این بهتر باشه.
از فردا تعطیلات فرهاد شروع میشه، سعی کن این چند روز که خونه ست و مدام باهمید ، دلشو بدست بیاری و زندگیتو درست کنی.
زندگی من درست نمیشه
تا زمانیکه این حرفو بزنی و اینطوری فکر کنی بله درست نمیشه.
اشک در چشمانم حدقه بست و گفتم
من ناراحتم، اما هیچ کس متوجه حال من نیست. دلم از فرهاد شکسته. بی دلیل منو اذیت میکردو ازار میدادیاد کارهاش میفتم ازش بدم میاد. شما یه روانپزشکی میفهمی چه بلاهایی سر من اومده؟ فرهاد به زور به من تعرض کرد، بعد منو به اجبار صیغه ش کردند و باهاش فرستادند یه جای غریب، من تنها بودم، من بی کس بودم، من میترسیدم، من تاحالا با کسی چه برسه یه اقا ارتباط نداشتم، حالا اومدم توخونه ش تکون میخوردم کتک میخوردم، حرف میزدم کتک میخوردم، حرف نمیزدم بازم کتک میخوردم، حتی هیچ کس و نداشتم باهاش دردو دل کنم
اشک روی صورتم جاری شدو گفتم
از ترس اینکه نکنه برگردم سرجای اولم و بیفتم زیر دست ادم کثیفی که حالا فهمیدم بابامه ترجیح دادم همینجا بمونم و با شکنجه گری مثل فرهاد زندگی کنم. رفتم دانشگاه، خوشحال بودم که به آرزوم رسیدم اما فقط سه هفته. وقتی یادم میفته سر یه اشتباه چه جوری منو با کمر بند میزد و من چقدر التماسش میکردم حالم _ازش بهم میخوره. اینها رو میفهمی
شهرام سرش را پایین انداخت ، اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_یادتونه چهار روز خونتون موندم، حالم خوب نبود ، دلم شکسته بود، من بی کس و کار بودم میترسیدم اگر فرهادنیاد دنبالم