#پارت500
به ویلا باز گشتیم ، دم دمای غروب بود خواب عمیقی چشمانم را گرفته بود روی تخت دراز کشیدم. فرهاد وارد اتاق شدو گفت
خوابیدی؟
چشمانم را گشودم وگفتم
نه هنوز خوابم نبرده.
ارسلان زنگ زد گفت عمو دوباره حالش بدشده رسوندنش بیمارستان.
به فرهاد خیره ماندم و سکوت کردم. ادامه داد
مثل اینکه اینسری خیلی حالش بده و دکتر گفته کارش تمومه.
همچنان به فرهاد خیره ماندم ، کمی جلو امد دستانش را مقابل چشمانم تکان دادو گفت
خوبی عسل؟
سر مثبت تکان دادم. فرهاد ادامه داد
اگر دوست داری پاشو ببرمت بیمارستان.
سرم را به علامت منفی تکان دادم وگفتم
نه، من نمیام.
انتخاب با خودته، بعدا نگی بابام بود و تو منو نبردی بیمارستانها، میخوای بری پاشو ببرمت.
اهی کشیدم وگفتم
کدوم بابا فرهاد ، دلت خوشه ها، بابای من وقتی شش سالم بود مرد.
به هر حال من و شهرام میخواهیم بریم.
تیز سرجایم نشستم و گفتم
پس ماچی؟
شما بمونید خانه ما برمیگردیم .
نه، منم باهات میام تو ماشین میشینم. من از اینجا میترسم.
ترس نداره که درهارو قفل کنید بشینید سرجاتون.
نه فرهاد ، من میام ، ولی پیاده نمیشم.من از اینجا میترسم.
سپس برخاستم موهایم را جمع نمودم و روسری ام را پوشیدم. در اتاق را باز کردم به چهره نگران مرجان خیره ماندم و گفتم
میخوان برن رامسر ما اینجا تنها بمونیم.
مرجان با نگرانی گفت
اره، منم میترسم
فرهاد از اتاق خارج شدو رو به شهرام گفت
میخوای نریم؟
عمه ارزو از تهران اومده، پسرهاشم فردا ظهر میرسن. عموی بزرگمونه، نرفتنمون خیلی زشته.
من گفتم
خوب ماهم میاییم.
مرجان با اکراه گفت
نه، من از اونها خوشم نمیاد ، اگر بمیره هم فقط تو تشییع جنازش میام ، اونم به خاطر شهرام .
من که نمیگم بریم بیمارستان. من و شما و ریتا بمونیم تو ماشین اینها برن داخل
مرجان لبخند موزیانه ایی زدو گفت
اره، اینم خوبه. ما میریم یه دوری میزنیم کارتون تموم شد بگید بیاییم دنبالتون.
شهرام با خنده گفت
برید دور بزنید سر از روسیه در نیارید ها
مرجان خندیدو گفت
حاضر شید بریم.
نگاهی به فرهاد انداختم و وارد اتاق شدم. فرهاد ارام روبه من گفت
میترسم من نباشم ریتا اذیتت کنه .
سپس گوشی ام را از جیبش در اورد وگفت
این دستت باشه اگر دیدی دلری اذیت میشی روشنش کن به من زنگ بزن.
گوشی را از او گرفتم و لباسهایم را پوشیدم و حرکت کردیم.
نزدیکهای بیمارستان شهرام رو به من گفت
عسل ، میومدی بهتر بودها.
فکری کردم وگفتم
نه ، من نمیام.
فرهاد گفت
منم میگم بیاد بهتره، اما میترسم عسل بیاد مینا یه ضری بزنه دعوامون شه. بعد همونو بگیرن دستشون که هنوز بابای ما نمرده شما دعوارو درست کردید.
شهرام فکری کردو گفت
اخه چه دعوایی؟ خداکنه عمو حالش خوب شه و برگرده سر خونه و زندگیش اما اگر فوت هم کنه، چون ملک و املاک زیاد داره اینها باید قانونی انحصار ورثه بدن. وقتی پای قانون بیاد وسط خواه ناخواه عسل ارث میبره. دعوا نداریم که. اگر عمو وصیت نامه هم داشته باشه قانون یک سومش را عمل میکنه و بقیه رو بین بقیه تقسیم میکنه.
فرهاد اهی کشیدو گفت
اما اونها اینو نمیفهمن. دیدی تا مینا مارو دید چه حرفی زد؟
اهمیت نده، اگر فوت شد یه وکیل خوب تو تهران بگیر بفرستش بیاد کارهاتو انجام بده.