#گندمزار_طلائی
#قسمت_281
جلوی در خانه هم خیلی شلوغ بود حالا مردها هم شلوغ می کردند و صدای سازو دُهُل می آمد و من اما چیزی نمی دیدم .
بالاخره اجازه دادند ما وارد خانه شویم و مامان با منقل اسفند ازمون استقبال کرد.
و رفتیم داخل اتاق.
لیلا چادرم را برداشت و همه دست زدند.
و کیل کشیدند و لیلا مرتب نقل می پاشید و بچه ها کف اتاق نقل ها را جمع می کردندو من و قادر سر به زیر کنارِ هم ایستاده بودیم.
بعد از محرمیتمان این اولین باری بود که جلوی قادر بی حجاب بودم.😊
برای ما دوتا صندلی گذاشته بودند و باید مادر داماد اجازه نشستن می داد و لیلا کنارم آمدو پیشانی ام را بوسید و بعد زنجیر وپلاکی را به گردنم انداخت و این طوری اجازه نشستن داد.
بعد از چند دقیقه قادر بدون اینکه مرا خوب ببینید، با اجازه ای گفت و رفت.
ساعتی نگذشته بود که مهمان ها برای صرف ناهار رفتند منزل مش حیدر .
مامان وآبجی فاطمه که حالا حسابی سنگین شده بود و هانیه وسمانه کنار من ماندند.
برای ماناهار آوردند ومن به سختی چند قاشق از آن غذای خوشمزه را به اصرار مامان خوردم.
صدای یا الله آمد و بابا دست دردست قادر وارد شد.
به پایش پاشدم و آبجی فاطمه دخترها را برد تا لباس عوض کنند.
بابا با دیدنم از همان جلوی در خندید و گفت:
_چقدر ماه شدی گندم طلائی من .😊
بعد جلو آمد وپیشانی ام را بوسید.
ومن دوباره سرخ شدم.
بعد به مامان گفت:
_بهتره ماهم بریم آماده بشیم الان دیگه عاقد سر می رسه.
و هر دو از اتاق بیرون رفتند.
نفس عمیقی کشیدم.
که قادر گفت:ِ
_خیلی خسته شدی؟😊
_آره خیلی خسته کننده بود.
_می خوای من برم یه کم استراحت کن؟
یه دفعه و بی معطلی به طرفش چرخیدم وگفتم:
_نه نه! الان خسته نیستم .😳
وقادر از حرکتم و حرفم زد زیر خنده 😁
ومن تازه فهمیدم چه کردم .دوباره سرم را پایین انداختم.😔
که گفت:
_نگران نباش همین جا هستم جایی نمی رم. اگر بخوام برم هم نمی ذارن. به من گفتن دیگه حق ندارم از اتاق بیرون برم 😊
و چقدر ذوق کردم از این حرفش 😍
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون