جلوی در خانه هم خیلی شلوغ بود حالا مردها هم شلوغ می کردند و صدای سازو دُهُل می آمد و من اما چیزی نمی دیدم . بالاخره اجازه دادند ما وارد خانه شویم و مامان با منقل اسفند ازمون استقبال کرد. و رفتیم داخل اتاق. لیلا چادرم را برداشت و همه دست زدند. و کیل کشیدند و لیلا مرتب نقل می پاشید و بچه ها کف اتاق نقل ها را جمع می کردندو من و قادر سر به زیر کنارِ هم ایستاده بودیم. بعد از محرمیتمان این اولین باری بود که جلوی قادر بی حجاب بودم.😊 برای ما دوتا صندلی گذاشته بودند و باید مادر داماد اجازه نشستن می داد و لیلا کنارم آمدو پیشانی ام را بوسید و بعد زنجیر وپلاکی را به گردنم انداخت و این طوری اجازه نشستن داد. بعد از چند دقیقه قادر بدون اینکه مرا خوب ببینید، با اجازه ای گفت و رفت. ساعتی نگذشته بود که مهمان ها برای صرف ناهار رفتند منزل مش حیدر . مامان وآبجی فاطمه که حالا حسابی سنگین شده بود و هانیه وسمانه کنار من ماندند. برای ماناهار آوردند ومن به سختی چند قاشق از آن غذای خوشمزه را به اصرار مامان خوردم. صدای یا الله آمد و بابا دست دردست قادر وارد شد. به پایش پاشدم و آبجی فاطمه دخترها را برد تا لباس عوض کنند. بابا با دیدنم از همان جلوی در خندید و گفت: _چقدر ماه شدی گندم طلائی من .😊 بعد جلو آمد وپیشانی ام را بوسید. ومن دوباره سرخ شدم. بعد به مامان گفت: _بهتره ماهم بریم آماده بشیم الان دیگه عاقد سر می رسه. و هر دو از اتاق بیرون رفتند. نفس عمیقی کشیدم. که قادر گفت:ِ _خیلی خسته شدی؟😊 _آره خیلی خسته کننده بود. _می خوای من برم یه کم استراحت کن؟ یه دفعه و بی معطلی به طرفش چرخیدم وگفتم: _نه نه! الان خسته نیستم .😳 وقادر از حرکتم و حرفم زد زیر خنده 😁 ومن تازه فهمیدم چه کردم .دوباره سرم را پایین انداختم.😔 که گفت: _نگران نباش همین جا هستم جایی نمی رم. اگر بخوام برم هم نمی ذارن. به من گفتن دیگه حق ندارم از اتاق بیرون برم 😊 و چقدر ذوق کردم از این حرفش 😍 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون