#گندمزار_طلائی
#قسمت_273
روزهای تابستان رو به پایان بود و حالم بهتر شده بود.
برای سال جدید تحصیلی به اصرار قادر ثبت نام کردم.
چند روز مرخصی گرفت و رفتیم روستا.
دلم برای بابا خیلی تنگ شده بود.
مخصوصا که سرفه کردن هاش خیلی نگرانم می کرد.
وقتی رسیدیم. فهمیدم چند روز هم بیمارستان بستری بوده و به من نگفته بودند. احساس کردم لاغر تر و ضعیف تر شده. کارهای مزرعه را هم نمی تونست انجام بده. فصل دِرو ی گندم ها بود.
حالا دیگه با دستگاه دِرو را انجام می دادند. دلم می خواست قبل از دِرو؛ حسابی توی گندمزار بچرخم. با کمک قادر بابا را بردیم گندمزار. مامان هم سبد عصرانه را آورد و بچه ها و آبجی فاطمه هم آمدند. کنارِ جوی آب زیر انداز را پهن کردیم. بابا نشست براش پتو و پشتی آورده بودیم.
گندمزار طلائی بود و مثل همیشه زیبای زیبا😍
نفس عمیقی کشیدم و با قادر؛ رفتیم برای گردش. انگار سالها از اینجا دور بودم.
واقعا قابل مقایسه نیست؛ زندگی در روستا. و کنارِ مزرعه و جوی آب؛ با زندگی در آپارتمان های شهرک.
احساس می کردم؛ روحم جانِ تازه می گرفت؛ از هوای پاکِ مزرعه و عطرِ گلها وعلف های تازه.
دلم می خواست به قادر بگم که برای همیشه برگردیم روستا. ولی می دانستم نمی شد. از اول خودم شرایط شغلیش را قبول کرده بودم.
ولی هر جا قادر بود؛ آنجا برای من بهشت بود.
با رفتارو گفتار عاشقانه اش زندگی ای برام ساخته بود که فقط در کنارش بودن برام مهم بود. هر جای دنیاکه بود. فقط قادر باشه 😊
وقتی دید ساکتم گفت:
_چی شده گندم جان؟ به چی فکر می کنی؟
لبخند زدم و گفتم:
_به خوشبختی که کنارِت دارم.😊
من خیلی خوشبختم. خیلی.
با صدای بلند خندید و گفت:
_نمی دونی من چقدر خوشبختم😊
_اون که بله😁
و هر دوباصدای بلند خندیدیم.
بعد گفت:
_این خوشه های طلائی گندم تورا یادِ چی می اندازه.؟
خندیدم و گفتم:
_تولدم😊
دستم را گفت و بعد جعبه کوچکی را توی دستم گذاشت وگفت:
_تولدت مبارک عزیزم 😊
با تعجب به جعبه نگاه کردم.
گفت:
_ببخشید خیلی نا قابله. ان شاءالله تولد حسین جبران می کنم😊
_چی؟😳
دوباره با صدای بلند خندید. و گفت:
_حالا ببین خوشت میاد؟
بازش کردم. یک انگشتر زیبا با نگین عقیقِ زرد.😍
خیلی ذوق کردم. دستم کردم و ازش تشکر کردم. دستش را گرفتم و گفتم:
_عزیزم؛ باور کن گاهی از این همه خوشبختی نگران می شم.
از بس تو خوبی من نگران می شم.
قادر جان به خدا نمی خوام تورا از دست بدم. من نمی خوام تو شهید بشی.
دلم می خواد همیشه باشی. همیشه😭
لبخند زدو گفت:
_گندم جان چه حرفی می زنی؟
ما کجا شهادت کجا؟ مگه هر کسی لیاقت شهادت داره؟ نگران نباش؛ من همیشه بیخِ ریشت هستم.😁
و دوباره باصدای بلند خندید.
از حرفش منم خنده ام گرفت.
و باز هم این مرد مؤمن و مهربانِ من؛ حالِ من را عوض کردو خنده را مهمان لبهام کرد.
هیچ چیز توی دنیا بهتر از این نیست؛ که همسری مؤمن و مهربان داشته باشی.
یک مردِ مؤمن؛ تمامِ عشقش را؛ تمامِ محبتش را فقط و فقط تقدیم خانواده خودش می کنه. و همسر و فرزندانش واقعا خوشبخت هستند.
مثلِ من که وجودِ قادر؛ مایه ی خوشبختی و آرامشم است .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون