پانزده اسفند که می شود عده ای مثل من ، کوچه پس کوچه های پراز خاطرهٔ زمان را طی می کنند و می روند به کلاس دوم دبستان و شعر زنده یاد عبّاس یمنی شریف را زمزمه می کنند . انگار همین دیروز بود ! دههٔ۵٠ ، دبستان قاآنی ، روستای وآقای در حال خواندن درس درختکاری است . آقای وطن خواه _یادش بخیر _ ماهشهری بود مردی _به دیدکودکانهٔ من_بلند قد ، موفرفری و سبیلی ستارخانی و چهره ای خندان داشت ، یک بار درهمین روزها ما را به صحرا برد کمی آن طرفتر از مدرسه صحرای سرسبزی ، روستا را احاطه کرده بود ، او از معدود معلمانی بود که اهل داد وفریاد و کتک زدن نبود ، در صحرا ، درحالی که گیاه از زمین می کّند و می خورد ، برایمان آواز خواند و ماهم دست می زدیم ، متأسفانه حافظهٔ آوازی ام خوب نیست ، فقط یکی و دو پاره از آن آواز را به خاطر دارم ... اَوِ بندر شوره دُختِ بندر کوره اوفی ، اوفی مو چِب کُنُم ___آب بندر(ماهشهر) شور است ، دختر بندر کورست آخ ، آخ (آه و تأسف) من چه کار کنم !؟ ــ ان شاءالله آقای وطن خواه (از اهالی بندر ماهشهر ، به قول محلی بندر معشور) هنوز سر زنده و پاینده باشند و من بتوانم خبری از او به دست آورم ، نمی دانم شاید به عشق محبت های امثال او ، من هم ره دشوار معلمی را طی کردم ... ح.ا.م ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti