🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 رفتم سمت آشپزخونه...زندایی و عاطفه داخل آشپزخونه نشسته بودند و عاطفه مشغول بسته بندی بسته های کوچیکی بود...شبیه همون بسته ای که من توی اون پاکت دیدم. _سلامم زن دایی+سلام ساجده جان عاطفه+بَه سلام ساجده خانوم خنده دندون نمایی زد +آخ که چه لباسات بامزه ان نگاهی به خودم کردم....بلوز گشاد و آستین بلندی تنم بود ک عکس باب اسفنجی روش بود....به همراه شلوار گشاد تر از اون _چکار کنم خب 😬 لباس خونگیه....تو لباس تنگ خفه میشم. زن دایی با لبخند گفت: +حق داری ، بیا عزیزم صبحانه بخور یکم خجالت کشیدم که دیر پاشدم...روی صندلی نشستم و زن دایی سینی صبحانه ام رو که از قبل آماده کرده بود جلوم گذاشت. منم تشکری کردم و شروع کردم ،،،،،، "علیرضا" باید میرفتم خونه و ماست های بسته ای برای هیئت رو از خونه میاوردم....از رسول خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. ،،،،، _یاالله ، مامان جان حنین تو پذیرایی بود سریع بلند شد اومد جلو و بغلم کرد گفت : +سلام داداشی....مامان تو آشپزخونه اس _سلام عزیزدلم....باشه خواهر جان رفت سمت تلوزیون و من هم راه افتادم سمت آشپزخونه _سلام مامان جان....کارتن ماست ها کجاست؟ تازه متوجه ساجده شدم...پشت میز نشسته بود و صبحانه می خورد. اولین باری بود که بدون حجاب می دیدمش. ساجده+سلام _علیکم السلام...بالاخره بیدار شدی شما😅 با خنده سرش رو پایین انداخت... _نگفتی مامان جان +دیشب که دوستت آورد خونه گفتم یوقت خراب نشه گذاشتم یخچال قدیمیه پشت حیاط بشین....ی چایی بخور حالا _چشم صندلی کنارِ ساجده رو بیرون کشیدم و نشستم....نگاهی به ساجده کردم که با چشم هایِ گرد شده نگاهم می کرد. _چی شده؟............... 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─