باد با لهجه‌ی چادرْعربی نوحه‌گر است زنی از دشت پر از کرب و بلا در گذر است می‌وزد تا شب بی‌روزنه را صبح کند پرچم قافله‌اش گیسوی شمس و قمر است او ندیده است ندیده است به جز زیبایی در خزانی که پر از لالۀ خونین جگر است زده فریاد که قربانی ما را بپذیر در همان دم که ز خون چشم خداوند، تر است زنی آن‌سان که اگر بر سر منبر برود کمترین خطبه‌ی او مژده‌ی فتح و ظفر است غل و زنجیر به گردن غل و زنجیر به پا کوه‌‌سروی به سوی شام بلا در سفر است @azam_saadatmand