از کرخه تا شام
🌷چون جثه‌اش درشت بود شناسنامه‌اش را دستکاری کرده بود و 17 ساله شده بود .قبولش کرده بودند. برای اعتراض به این مسئله به سپاه منطقه رفتم و به مسئول مربوطه گفتم پسرم هنوز بچه‌ است و زود است به جبهه برود اما همان مسئول گفت: نه حاج خانم ماشاءا... 17 سال دارد و سن و سالش برای جبهه مناسب است. 🌷من هم انگار زبانم قفل شده باشد نتوانستم بگویم چقدر ماهرانه شناسنامه‌اش را دستکاری کرده است.توی خانه کلی گریه کردم و گفتم پسرم به خدا زود است تو بروی،‌ خیلی زود است. احمد که طاقت اشک‌های من را نداشت چشمان اشک‌بارم را از گل‌های قالی گرفت و گفت «مادر من که از علی اصغر امام حسین(ع) کوچک تر نیستم، آن طفل معصوم 6 ماهه بود که در میدان جنگ به شهادت رسید. 🌷من که به گرد پای علی‌اصغر هم نمی‌رسم.» من گریه می‌کردم و احمد هم...«با همه این حرف‌ها هنوز ته قلبم راضی به رفتنش نبودم» مادر این ها را می‌گوید و ادامه می‌دهد: چند روزی گذشت و احمد هیچ نمی گفت. یک روز که برای خرید رفته بودم دیدم اتوبوس رزمنده‌ها در حال اعزام به جبهه است. کنار خیابان به تماشا کردن ایستادم و دیدم احمد داخل یکی از همان اتوبوس‌ها برایم دست تکان می‌دهد. دلم داشت از جا کنده می‌شد. به داخل اتوبوس رفتم تا برای بار سوم مانع رفتنش بشوم 🌷اما احمد در حالی که غرور مردانه خاصی در کلامش موج می‌زد گفت مادر جان قبلا حرف هایم را زده‌ام شما حقی بر گردن من داری که باید به آن پایبند باشم اما این حق از حق اسلام بیشتر نیست،‌ اگر می‌خواهی در عالم مادر و فرزندی از شما راضی باشم شما را قسم می‌دهم بگذاری بروم. اسلام و کشورمان در خطر است. من هم انگار دهانم بسته شده باشد صورتش را بوسیدم و از اتوبوس پیاده شدم و با گوشه چادر اشک‌هایم را که در وداع با احمد لحظه‌ای قطع نمی‌شد پاک کردم. چه وداع تلخی بود،‌ احمد من داشت می‌رفت و انگار قلبم را هم با خودش می‌برد... ✍ به روایت مادر بزرگوار شهید 🌷 ولادت : ۱۳۵۰/۳/۳ گرگان شهادت : ۱۳۶۲/۵/۲۲ قلاویزان( مهران ) ، اصابت گلوله به گردن @azkarkhetasham