از کرخه تا شام
خوشاآنان ڪہ وقت دادن جان... بہ جاےگریہ خندیدند و رفتند نگـردیدندهـرگز گرد باطل... حقیقت راپسندی
#خاطرات_شـهدا
🌷زماني هم كه ازدواج 💍كرديم (فروردين سال 60) بعد از دو سه روز به #جبهه رفت. تحمل آن شرايط سخت بود اما سعي مي كردم خودم را وفق دهم. اما گاهي تا حدي بي تاب مي شدم كه با خود مي گفتم اين دفعه كه برگشت نمي گذارم برود 🚫و مي گويم بايد بماني. اما وقتي مي آمد با جبران روزهاي #نبودنش را مي كرد كه مي كرد همه چيز از يادم مي رفت😊
🌷 و #آرام مي شدم. به دليل ماموريت هايش مجبور بوديم در شهرهاي مختلفي زندگي كنيم. اروميه، كرمانشاه، انديمشك و جنوب كشور🇮🇷 شهرهايي بودند كه 8 سال زندگي مشتركمان را در آنها گذرانديم. هر جايي مشكلات خاص خود را داشت اما كنار مي آمديم.💯 كرمانشاه آخرين جايي بود كه با غلامرضا #زندگي كردم.
🌷دائم #بمباران مي شد و امنيتي نبود. مردم شهر را تخليه كرده بودند. يادم مي آيد براي دختر كوچكم مي خواستم شير خشك🍼 تهيه كنم اما مغازه ها و فروشگاهها تعطيل بود. مجبور شدم به #روستاهاي اطراف بروم. بالاخره پيرزني روستايي با دوشيدن شير گاو🐄 خود به كمكم آمد. اگر شهيد شدي مي گذارمت پشت در #خانه پدرت و فرار مي كنم شهر را كه بمباران كردند، غلامرضا نگران شده بود. وقتي برگشت گفت:
🌷دائم مي ترسيدم برايت اتفاقي افتاده باشد.😰 با خودم مي گفتم جواب پدرش را چه بدهم؟ بعد به اين نتيجه مي رسيدم اگر #شهيد شده بودي تو را به نجف آباد ببرم و بگذارم پشت در خانه پدرت و فرار كنم... تلفن #سفارشي از عراق! گاهي تا يك ماه خبري از او نداشتم🙁. مي رفت عراق شناسايي. يكبار شهيد طباطبايي به كرمانشاه آمده بود. از روي دلخوري گفتم اين #غلامرضا يك تلفن هم نمي زند. شهيد به شوخي گفت: بگذار خط تلفن ☎️ايران به عراق وصل شود،
🌷 مي گويم با شما تماس بگيرد. تحمل آن شرايط سخت بود. از نجف آباد به كرمانشاه رفته بودم و تنها #زندگي مي كردم؛ آن هم با سه دختر و يك پسر پرانرژي و با شيطنت هاي كودكانهنبودن غلامرضا آزارم مي داد اما باور داشتم شهيد دستم را مي گيرد و كمكم مي كند. براي همين #صبر را پيشه راه مي كردم. پدر را بايد تهديد كرد! به نظارت شهيد بر زندگيمان #اعتقاد راسخ دارم. گواه اين نظارت اتفاقي است كه در نه سالگي دخترم مرضيه افتاد.
🌷 من هر سال نوروز 🌳بچه ها را به مسافرت مي بردم. آن سال بنا به دلايلي نتوانستم اين كار را انجام دهم. يك روز رفته بوديم سر مزار همسرم.😇 مرضيه به قبر پدرش پشت كرد و نشست. گفتم اين چه كاريست #دخترم؟! گفت: " آخه امسال نرفتيم مسافرت از دست پدر دلخورم ."😞 هنوز چند روز نگذشته بود كه مقدمات #مسافرت فراهم شد و به سفر رفتيم. مرضيه خنديد و گفت: پدر را بايد تهديد كرد..☺️
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
📎 قائممقام لشگر۲۷ محمدرسولالله(ص)
#سردارشهید_غلامرضا_صالحی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شـهدا
💠خواب شهادت علیرضا را زمانی که سوریه بود دیدم
🍃🌺یک #شب خواب دیدم یکی آمد و به من گفت «حسین» دوست داری پدر شهید شوی⁉️ من گفتم بدم نمی آید ولی پسرم دو هفته دیگر ازسوریه برمی گردد. از #خواب پریدم و به فکر فرو رفتم. به خانواده و خانمش هم در مورد خوابم هیچ چیزی نگفتم. 🚫گفتم رویای صادقانه است و از کنار این موضوع گذشتم.سرانجام روز #موعود رسید و علیرضا قرار شد پس از چند ماه از سوریه🕌 برگردد.
🍃🌺منتظرش بودیم #ساعت خیلی دیر می گذشت. خیلی چشم براه بودیم، گویا بخاطرمسائل امنیتی ساعت پرواز ✈️را چندبار تغییر داده بودند. سردار #سلیمانی هم توی همان پرواز علیرضا حضور داشت.چند وقت پس از بازگشت از سوریه، قرارشد به اتفاق خانواده چند روزی برای استراحت به شمال🏕 برویم. برنامه ریزی کرده بودیم. اما #علیرضا برای رفتن شتاب داشت.
🍃🌺دفاع از #حرم و جنگ با تکفیری ها را به رفتن به شمال و نمک آبرود ترجیح داده بود.💯 با وجود اینکه دوستانش اصرار کرده بودند که نیاز به #استراحت داری و حتما با خانواده مسافرت برو. اما علیرضا دنبال حکم 🔖و گرفتن امضاء برای سفرش، این بار به عراق بود. به همکاران و دوستانش گفته بود این #ماموریت را من باید بروم و خانواده ام را در جریان گذاشته ام.👌
✍راوی؛پدر شهید
#شعید_علیرضا_مشجری🌷
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
اگر هواپیما بال نداشته باشد خودم بال در آورده و بر سر دشمن فرود میآیم و هرگز تن به اسارت نخواهم
#خاطرات_شـهدا
🌷قبل از اينكه اين #عمليات را به ما اعلام كنند عباس دوران به پايگاه اميديه اهواز رفته بود و قرار بود در صورتي كه در عمليات رمضان نياز شد پرواز🛫 كند زيرا نيروي زميني ارتش در اين عمليات نياز به #حمايت هاي هوانيروز داشت در نتيجه دو روز قبل از شروع عمليات عباس دوران به ما ملحق شد 👥و به ما توضيح دادند كه به علت حساسيت ويژه اين عمليات با سه هواپيما✈️ انجام خواهد شد. هواپيماي شماره يك من بودم و عباس دوران هواپيماي شماره 2 محمود اسكندري بود و ناصري و هواپيماي شماره 3 توانگريان و قاسمي كه البته قرار شده بود👌 هواپيماي شماره يك و دو به عمق خاك #عراق و شهر بغداد بروند
🌷و علاوه بر بمباران💣 پالايشگاه الدوره ديوار صوتي اين شهر را نيز بكشنند و هواپيماي شماره 3 نزديك مرز بعنوان پشتيبان و نيروي #جايگزين مستقر شود تا در صورت بروز هرگونه مشكلي براي اين دو هواپيما عمليات را ادامه دهد .ما به سمت بغداد🏘 پرواز كرديم . تقريبا 15 كيلومتري بغداد بوديم كه با ديوار آتش پدافند دشمن روبرو شديم و در همين فاصله چند گلوله به هواپيماي ما برخورد كرد. وقتي اين #گلوله ها به هواپيماي ما اصابت كرد💥 عباس دوران به من گفت :
🌷چراغ #موتور سمت راست روشن شده و ظاهرا موتور از كار افتاده است 😰. من به عباس گفتم : چاره اي نيست و بايد به عمليات ادامه دهيم . زيرا در آن شرايط اگر بازمي گشتيم دوباره در ديوار آتش #دشمن قرار مي گرفتيم بنابراين به سمت جنوب شرقي شهر بغداد كه پالايشگاه الدوره در آنجا بود ادامه مسير🛣 داديم و با اينكه پدافند دشمن بسيار قوي بود تمام بمبها را روي اين پالايشگاه تخليه كرديم . بعد از تخليه #بمبها به مسيري ادامه داديم كه دقيقا به سمت همان هتلي ختم ميشد كه قرار بود كنفرانس🎙 غيرمتعهدها در آنجا برگزار شود.
🌷زماني كه بمبها💣 را روي پالايشگاه الدوره مي ريختيم #آتش بي امان و شديد دشمن قطع نمي شد و در همان موقع بود كه هواپيما مورد اصابت چند گلوله ديگر قرار گرفت☄ و قسمت عقب آن به طور كلي از بين رفت .من وقتي به پشت سر نگاه كردم #پالايشگاه را ديدم كه در آتش مي سوخت و يك لحظه هم ديدم كه قسمت دم #هواپيما تا وسط كابين از بين رفته و در آتش ميسوزد. ديگر حتي فرصت نشد به عباس دوران اين قضيه را بگويم⚠️ و نمي دانم چه طور شد كه #صندلي من به بيرون پرت شد.
🌷 يعني قبل از اينكه من بخواهم به #عباس دوران بگويم كه قسمت هواپيما از بين رفته صندلي به بيرون پرت شده بود‼️ حالا يا عباس دوران اين كار را كرده بود (چون چند لحظه قبل از آن به شدت اصرار داشت كه #هواپيما را من ترك كنم ) و يا آتشي كه در قسمت وسط كابين بود باعث اين قضيه شده بود. در هر صورت من چشمانم سياه شد و ديگر هيچ نديدم😑 وقتي به هوش آمدم در وزارت دفاع عراق اسير شده بودم . بعد از دو ماه يك سرباز عراقي كه #نگهبان وزارت دفاع عراق بود به من گفت :❗️
🌷 من #هواپيماي شما را ديدم كه آتش گرفته بود يك چتر باز شد و بعد از چند ثانيه هواپيما به هتل🏨 محل برگزاري كنفرانس غيرمتعهدها برخورد كرد و فهميدم عباس صندلي خودش را به بيرون پرت نكرده و پس از برخورد❌ هواپيما با ساختمان هتل به شهادت رسيده است . #عقاب بال سوخته نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران قهرمان دلير مردم ايران🇮🇷 افتخاري ديگر نصيب نيروي هوايي و كشورش مي كند .با اين حركت #شجاعانه سران كشورها به اين نتيجه مي رسند كه آسمان بغداد به هيچ وجه امن نيست🚫 و تصميم مي گيرند كه اجلاس در #دهلي نو انجام پذيرد.
✍ به روایت سرتیپ خلبان منصور کاظمیان
#شهید_عباس_دوران🌷
#سالروزشهادت
ولادت : ۱۳۲۹/۷/۲۰ شیراز
شهادت : ۱۳۶۱/۴/۳۰ عراق
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شـهدا
🔷بارآخر یک #ماهی بود که میخواست برود سوریه🕌. ساکش را هم آماده کرده بود ؛اما جور نمیشد که برود. دو سه روز قبل از اینکه برود به من گفت:‼️ «شما و مادرم به من دل بستهاید و نمیگذارید که من #بروم وگرنه تا به حال رفته بودم.»😔
🔶 من #گریه کردم و گفتم: «نه به خدا قسم من اینطور نیستم.🚫 'من واقعاً از ته دل میگویم از تو #دل کندم. 'مادرت هم اگر چیزی میگوید، بهخاطر اینست 😰که شما فرزندش هستید.
🔷دلش نمیآید که میگوید #ناراحت است وگرنه چه راهی بهتر از شهادت. مادرت هم دلش نمیآید که فرزندش به داخل خیابان 🛣برود و اتفاقی برایش بیفتد و از بین برود. چه بهتر که #شهید بشود.»
🔶همانجا هم گریههایم😭 را کردم و هم حرفهایم را با او زدم و گفتم: «از طرف من #خیالت راحت باشد. من اصلاً در نظر ندارم ❌که تو را بهسمت خود بکشانم و برای خودم نگه دارم، چون میدانم تو برای این #دنیا نیستی».
🔷محمود میگفت #دوست ندارم صدای گریهتان😭 را نامحرم بشنود/ با #شهادت به آرزویش رسید....💞
🔶پسرم، #محمد هادی دوسال و نیمه است و هنوز شهادت پدرش را درک نمیکند و متوجه نمیشود. خیلی به پدرش عادت دارد. 😇پدرش خیلی با او سر و کله میزد. شب که از سر کار برمیگشت #اکثر وقتش را با محمد هادی میگذراند و دیگر شبها 🌘من خیالم از بابت پسرم راحت بود که پیش #بابایش است.
🔷 آقا #محمود هرجا هم میخواست برود محمدهادی را هم با خود میبرد☺️. قبل از رفتنش به سوریه گفت: «من از هر دوی شما #دل کندم.» امیدوارم خدا کمک کند بتوانم👌 او را همانطور که پدرش میخواست #تربیت کنم.
🔶همیشه به من و #خواهرانش میگفت اگر من شهید 🕊شدم دوست ندارم صدای گریه و زاریتان را #نامحرم بشنود، به همین خاطر هرطور هستید در تنهاییها غم خود را خالی کنید".😔 الآن خیلی #خوشحالم که همسرم به آرزویش یعنی شهادت رسیده است.😍
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محمود_نریمانی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شـهدا
🔷دوره #خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود💯، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، #تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه🔖 نمیدادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده🏪، که یک #ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که# بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود📚، ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول 👌و یا رد شدنم اظهار نظر میکرد. او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از #سؤال های ژنرال بر میآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد.😬
🔶 این #ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت،💟 زیرا احساس میکردم که #رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل ❣داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و #نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی✈️ به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به #صدا در آمد و شخصی اجازه👆 خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از #ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال،👨✈️👨✈️ من لحظاتی را در اتاق #تنها ماندم.
🔷به ساعتم⌚️ نگاه کردم، وقت #نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم😍. انتظارم برای آمدن ژنرال #طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست،❌ همین جا نماز را میخوانم. انشاءالله تا #نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای📰 را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق🚪 شده است. با خود گفتم چه کنم؟ #نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟⁉️
🔶بالاخره گفتم، #نمازم را ادامه میدهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. 😰سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی #مینشستم از ژنرال معذرتخواهی کردم😑.ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه #معناداری به من کرد و گفت: چه میکردی؟ گفتم: عبادت میکردم.😍 گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در #ساعتهای معین از شبانه روز 🌗باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از #نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی💯 را انجام دادم.
🔷 ژنرال با #توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده📔 تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این #طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همینطور است. او لبخندی ☺️زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم⚠️ در برابر تجدد جامعه #آمریکا خوشش آمده است. با چهرهای بشاش خود نویس✒️ را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را #امضا کرد.
🔶سپس با حالتی احترامآمیز 😍از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک میگویم. شما #قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم💞. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به #اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند❣ به من عطا کرده بود، دو #رکعت نماز شکر خواندم».😇
#خلبانشهید_عباس_بابائی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شـهدا
🌷چون جثهاش درشت بود شناسنامهاش را دستکاری کرده بود و 17 ساله شده بود .قبولش کرده بودند. برای اعتراض به این مسئله به سپاه منطقه رفتم و به مسئول مربوطه گفتم پسرم هنوز بچه است و زود است به جبهه برود اما همان مسئول گفت: نه حاج خانم ماشاءا... 17 سال دارد و سن و سالش برای جبهه مناسب است.
🌷من هم انگار زبانم قفل شده باشد نتوانستم بگویم چقدر ماهرانه شناسنامهاش را دستکاری کرده است.توی خانه کلی گریه کردم و گفتم پسرم به خدا زود است تو بروی، خیلی زود است. احمد که طاقت اشکهای من را نداشت چشمان اشکبارم را از گلهای قالی گرفت و گفت «مادر من که از علی اصغر امام حسین(ع) کوچک تر نیستم، آن طفل معصوم 6 ماهه بود که در میدان جنگ به شهادت رسید.
🌷من که به گرد پای علیاصغر هم نمیرسم.» من گریه میکردم و احمد هم...«با همه این حرفها هنوز ته قلبم راضی به رفتنش نبودم» مادر این ها را میگوید و ادامه میدهد: چند روزی گذشت و احمد هیچ نمی گفت. یک روز که برای خرید رفته بودم دیدم اتوبوس رزمندهها در حال اعزام به جبهه است. کنار خیابان به تماشا کردن ایستادم و دیدم احمد داخل یکی از همان اتوبوسها برایم دست تکان میدهد. دلم داشت از جا کنده میشد. به داخل اتوبوس رفتم تا برای بار سوم مانع رفتنش بشوم
🌷اما احمد در حالی که غرور مردانه خاصی در کلامش موج میزد گفت مادر جان قبلا حرف هایم را زدهام شما حقی بر گردن من داری که باید به آن پایبند باشم اما این حق از حق اسلام بیشتر نیست، اگر میخواهی در عالم مادر و فرزندی از شما راضی باشم شما را قسم میدهم بگذاری بروم. اسلام و کشورمان در خطر است. من هم انگار دهانم بسته شده باشد صورتش را بوسیدم و از اتوبوس پیاده شدم و با گوشه چادر اشکهایم را که در وداع با احمد لحظهای قطع نمیشد پاک کردم. چه وداع تلخی بود، احمد من داشت میرفت و انگار قلبم را هم با خودش میبرد...
✍ به روایت مادر بزرگوار شهید
#شهید_احمد_نظیف🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۵۰/۳/۳ گرگان
شهادت : ۱۳۶۲/۵/۲۲ قلاویزان( مهران ) ، اصابت گلوله به گردن
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
خنده هایت را، بگذار در آغوش قاصدکها ! وقتی تمام هوا، از عطر نفست، پر می شود! #شهید_حبیبالله_فرهن
#خاطرات_شـهدا
🌷 یک مرد #نمونه بود. گاهی در خانه🏡 راه میرفت با خود نجوا میکرد:"امان از #دل زینب" و آخر هم فدایی 💞حضرت زینب(س) شد. یک روز به پسرم گفت: «دعا کن #شهید شوم و مثل مادرم حضرت زهرا(س) گمنام 🕊بمانم. به همین دلیل سه سال و نیم گمنام بود. الان هم اگر آمده به خاطر #بیقراری ما بوده است خودش خیلی دوست 😇داشت پیش حضرت زینب(س) بماند. گوشت و خونش را در سوریه گذاشت و #استخوانش را برای ما آورد که این هم برای ما افتخار است.😍یک روز همسرم زنگ زد و گفت:
🌷«میخواهم به #مأموریت بروم» گفتم: «کجا؟» گفت: ‼️«همین اطراف» اما نگفت قرار است به سوریه برود. تلفنی از سرکارش #خداحافظی کرد و رفت. دخترم را یک ماه قبل از عید عروس کرده بودیم و یک ماه بعد از عید عروسی🎊 پسرم بود. لباس دامادیاش را خریده بودیم و #تالار را برای مراسم آماده میکردیم که زنگ و زد و گفت: «تالار را یک هفته عقب بیندازید من خودم را میرسانم.»😇 بعد از آن به عملیات رفت و دیگر برنگشت. پسرم را یک سال بعد از خبر #شهادت داماد کردیم. وقتی همسرم در سوریه بود به زیارت میرفت و میآمد و تلفنی☎️ میگفت هر دو بزرگوار را #زیارت کردم. از او میپرسیدم:
🌷«از جانب من هم زیارت کردی؟»☺️ میگفت: «اصل کار #تو بودی.» میگفتم: «من را تنها نگذاری» میگفت: «هر چه خدا بخواهد همان میشود.» ❣ولی من از صمیم قلب به او گفتم: «دعا میکنم #عاقبتت ختم به شهادت شود. تو خیلی خالصی و خالصانه کار میکنی و شهادت 🦋حق توست.» از این حرف من خیلی خوشحال شد.دوست نداشت کسی از درجه #نظامیاش چیزی بداند، وقتی درجه میگرفت میگفتم: «من بلد نیستم آن را بدوزم. ❌به دست خیاط بده تا برایت #وصلش کنند.» میگفت: «من خودم سنجاق 📎میزنم تو آن را بدوز نمیخواهم کسی ببیند چه #درجهای گرفتهام.»
🌷 همیشه میگویم خدا💞 او را به من در آسمانها نشان داد. اوایل که خبر #شهادتش آمد خیلی بیقرار بودم چون عروسی پسرم بود و لباس دامادی🤵 او را خریده بودیم، میگفتم پیکر را که آوردند پسرم را کنار #جنازه پدرش داماد کنید. نمیدانستم پیکر ندارد. با حرف من همه گریه میکردند😭 اما چیزی نمیگفتند. 17 روز بعد متوجه شدیم که #جنازهای وجود ندارد.بارها با پژاک، قاچاقچیان و تروریستها👹 درگیر شده بود ولی در سوریه به شهادت رسید/سه سال #فرمانده تکاوران بود و سوریه را مثل کف دستش ✋میشناخت..
📎 پیکر مطهر شهید ۳/۵ بعد ازشهادت طی تفحصی در درعا سوریه کشف شد
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_حبیبالله_فرهنگدوست🌷
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شـهدا
💠همه اینها #بهانههای مجید بود و داشت دوران آموزشی💂 میگذراند. آنجا بهش گفته بودند باید #سریع باشید و خوب بتوانید بدوید چون تو قلیان😢 میکشی، نفس کم میاری.
💠بعد از هشت روز 📆به پدرش گفت: آقا دیدید هشت روز قلیان نکشیدم بابایش هم #خوشحال شد. به همسرم گفتم به خدا مجید کارهایی انجام میدهد که ما متوجه آن نشویم🤔 پدرش هم گفت: نه، مجید میخواهد من #راضی باشم.
💠کمکم دیدیم مجید شبها🌘 قهوهخانه نمیرود، اما خانه هم نیست، #فکر میکردیم با دوستهایش سولقان و کن میرود😐، اما مجید تمام آن شبها آموزشی برای #اعزام میرفت.
💠دو یا سه نفر 👥به ما گفتند مجید میخواهد به #سوریه برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ ☎️زدیم که راست است مجید میخواهد سوریه برود؟! گفتند #بله.
💠به تک تک گردانها زنگ📞 زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیرها به رویش بسته باشد⚠️و ما اجازه ندادیم که سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا #ایرادی ندارد حالا که قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید👌 در این دوره ها باشد
💠ولی کم کم #جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای مادرم 💞را داشته باشید من امشب عازم هستم آن شب پای چپم گرفت و اصلا #حرکت نکرد و خیلی جدی درد گرفت و بیمارستان رفتیم.🏥 آنجا با هر آمپولی که به پای من زدند #رگهایش باز نمیشد
💠گفته بود خواب 😴حضرت #زهرا(س) را دیده است. به مجید گفتم، بگو که نمیروم، اما نگفت که نگفت هر شب🌙 یکی از دوستانش به خانه میآمد تا من را راضی کند و برای #رفتن مجید رضایت بدهم.
💠بعد از این #ماجراها همه میدانستیم مجید شبها آموزشی میرود،😥 یک شب لباسهایش را #خیس کردم و گفتم اگر خانه آمد میگویم لباسها خیس است و بهت نمیدهم. ❌
💠یک روز آمد #خانه و گفت: راحت شدید😔؛ همه دوستانم رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که تو نرفتی. اما #تصمیم مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز ✈️بعدی به سوریه اعزام شود.
💠متوجه شد که #چارهای نیست و هر بار که حرف از رفتن میزند من مریض میشوم😷 و پدرش هم رضایت نمیدهد گذشت تا زمانی که یک روز #سرخاک یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند پدرت در بازار آهن تنهاست‼️ و تو تک پسر خانه هستی، چه طوری #دلت میآید بروی
💠گفته بود: خواب💤 حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک #هفته بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم میدیدم 😍مجیدی که تا این اندازه #شیطون و سرحال بود و میخندید، این هفتههای آخر خیلی اشک 😭میریخت...
✍ به روایت مادر بزرگوار
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#برباݪ_سـخن 🔸این بنده رو سیاه خداوند در این دنیا به هیچ چیز نیاز ندارم ، تنها چیزی که از خدای خویش
#خاطرات_شـهدا
🌷در یکی از #روزها که تازه به مرخصی آمده بود😍 پس از گفتگوی طولانی با پدر و مادر از پدر #اجازه میخواهد که چون تازه از راه رسیده و خسته 😰است برای مدتی به استراحت بپردازد و شب را در #اتاقی جداگانه سپری کند . نیمههای شب🌘 که بیدار شدم صدای #دلنشین قرآن را شنیدم و تعجب کردم😳 که چه کسی در این نیمه شب #قرآن میخواند و وقتی که خوب گوش کردم فهمیدم 💬صدا از خانه است که خود #شهید در آن خوابیده
🌷 پس به آن اتاق 🚪رفتم و در را باز کردم دیدم خود شهید دارد #قرآن میخواند : گریه میکند😭 از او سوال کردم که چه# میخوانی و چرا گریه میکنی ⁉️ گفت : اگر سواد داشتی و میتوانستی این کتاب📖 یعنی قرآن را بخوانی هیچ وقت #خوابیدن را بر خواندن قرآن ترجیح نمیدادی💯 و تمام وقت قرآن میخواندی ؛ پس #شهید را در حال خود تنها گذاشتم و برگشتم .😔
🌷در یکی از روزها که به #مرخصی آمده بود و دور هم جمع بودیم و صحبت🗣 میکردیم من به #شوخی به شهید گفتم : که پدر جان دیگر من پیر 👴و از کار افتاده هستم و دیگر #توانایی کار را ندارم تو دیگر باید اینجا بمانی و کمک من باشی☝️ تو خدمت خود را به #اسلام کرده ای و حالا باید به من کمک کنی‼️ ولی شهید با شنیدن این #سخن ناراحت شد و از پدر دل آزرده شد .😢
🌷همان شب #خواب دیدم که دو نفر با پایه های آتشین🔥 از آسمان پایین آمدند و خواستند که مرا با آن #پایهها بزنند و میگفتند : که چرا⁉️ جوان ما را از #سخنت آزرده کردی و مانع از رفتن وی به جبهه هستی🤔 و من در خواب با اینکه ترسیده بودم با ذکر نام #خداوند و التماس به اینکه من او را آزاد گذاشتهام و کاری به کار او ندارم 🚫. صبح از #خواب بیدار شدم این را به شهید گفتم و او را با صلوات📿 به #جبهه فرستادم .
✍ به روایت پدربزرگوارشهید
#شهید_هاشم_امیری🌷
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#رسـم_خـوبان عملیات تا سه #صبح طول کشید، خیلی خسته بودیم؛ رفتیم کمی استراحت کنیم اما صدای شلیک تانک
#خاطرات_شـهدا
🔹یک روز فرهاد در شدت درگیری با مزدوران تکفیری و زیر آتش شدید دشمن تمام قد ایستاده و با شجاعت خاصی نیروهایش را فرماندهی میکرد.
🔹 به او گفتم: فرهاد بیشتر مراقب باش. لطفاً بنشین یا خیز برو اوضاع خطرناکه. گفت: این نیروهای سوری نگاهشون به ما ایرانیهاست اگر کمترین آثار ترس را در ما ببینند قافیه را میبازند و ترس بهشون حاکم میشه و اونوقت جرئت مقاومت نخواهند داشت.
🔹وقتی که فرهاد شهید شد بچههای سوریه خیلی نگران و مضطرب به ما گفتند ابوحامد شهید شده. اولش باور نکردیم. اما وقتی رفتیم روی تل قرین دیدیم جنازه فرهاد از همه شهدا جلوتر روی زمین افتاده است.
🔹گلوله تک تیرانداز به سرش اصابت کرده بود و به حالت سجده روی زمین افتاده بود. لبخند رضایتی هم روی لبانش نقش بسته بود. وقتی در حال انتقال پیکر مطهرش بودیم هر رزمنده سوری که او را میدید با احترام خاصی به طرفش میآمد و میگفت: شهید البطل شهید البطل یعنی «شهید قهرمان».
🔹 آنها افتخار میکردند که خودشان را به فرهاد منتسب کنند. فرهاد فرهنگ فرماندهان و شهدای دفاع مقدس را تا جبهههای سوریه رسانده بود. او فرمانده دلاور قلوب رزمندگان بود.
✍ راوی ؛ همرزم شهید
#سالروز ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شـهدا
🌺🌱به یاد می آورم : هنگامی که میخواستم به کلاس #قرآن بروم، فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛ و فقط خدا حافظی کردم . داشتم کفشم را می پوشیدم که پدر گفت: زهرا جان، عزیز بابا، بابا من که نبوسیدمت، دارم میرم ماموریت. گفتم : #ببخشید یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت. من را در آغوش گرفت و بوسید.برای همیشه . . .
🌺🌱در آن لحظه #اشک شوق پدرم را دیدم ؛شوق به شهادت،انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. وقتی در سوریه بود هفته ای یکبار با ما #تماس می گرفت، هفته ها به سختی می گذشت و انتظار کشیدن ، کلافه ام می کرد.
🌺🌱در آن هفته ، از روز تماس بابا دو سه روزگذشت...خیلی بی تابی می کردم...به #مادر گفتم: چرا بابا تماس نمی گیره؟مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد. همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانه ای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر #شهادت پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید. ...
✍راوی: دختر شهید
#شهید_جهانپور_شریفی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
✍ #ڪلام_شـهید پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید ؛ از بچه ه
#خاطرات_شـهدا
🔹هر وقت اسلحه ژ-۳، روی دوشش میانداخت، نوک اسلحه روی زمین ساییده میشد. شبها که روی پشتبام میخوابیدم از من درباره شهادت و بهشت میپرسید. باز فکر میکنم مگر نوجوان ۱۳- ۱۲ساله از مرگ و شهادت چه تصویری دارد که آرزوی آن را دارد.
🔸هر بار او را به بهانهای از خرمشهر بیرون میبردیم تا سالم بماند، باز غافل که میشدیم میدیدیم به خرمشهر برگشته و در مسجد جامع مشغول کمک است.
🔹شهر دست عراقیها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا میشد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت میکردند. خودش را خاکی میکرد. موهایش را آشفته میکرد و گریهکنان میگشت. خانههایی را که پر از عراقی بود، به خاطر میسپرد. عراقیها هم با یک بچه خاکی نقنقو کاری نداشتند.
🔸گاهی میرفت درون خانه پیش عراقیها مینشست، مثل کر و لالها و از غفلت عراقیها استفاده میکرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمیداشت و برمیگشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت میکرد پیش فرمانده که میرسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمیداشت، بعد بقیه را به فرمانده میداد.
🔹یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت میکرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. میگفت به شرطی اسلحه را میدهم که دست کم یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقیهای مادر مرده میسوزه که گیر تو بیفتند.» بهنام خندید.
🔸برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمیدهیمها !» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.
🔹زیر رگبار گلوله، بهنام سر میرسید. همه عصبانی میشدند که آخر تو اینجا چه کار میکنی. بدو توی سنگر… بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا میآورد تا بچهها گلویی تازه کنند.
🔸اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که میشد، بهنام سیزده ساله بود که میدوید و به مجروحین میرسید.
#شهید_بهنام_محمدی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham