eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
از کرخه تا شام
گره‌گشایی دلهاست کارِ خنـده ی تو ... 📎فرمانده گردان روح‌الله و مسئول محور اطلاعات و عملیات لشگ
🌺🍃در اولین ، به علت سپاهی بودن مسعود، جواب رد از خانواده عروس👰 شنیدیم. در مراسم خواستگاری دیگری، مسعود به خانم گفت: 🌺🍃«اول این که من به میروم و در این راه شاید روزی اسیر یا کشته شوم😔! دوم این که تا وقتی زنده هستم، خود را میدانم به احوال پدر و مادرم رسیدگی کنم.👌» 🌺🍃با خودم کردم الان است که باز هم جواب آنها منفی باشد😰؛ اما عروس خانم با شنیدن این حرفها گفت‼️: «اول این که من افتخار میکنم شوهرم علیه بجنگد؛ حتی اگر میتوانستم، خودم هم اسلحه⚔ به دست میگرفتم و همراه شما در جبهه ها شرکت میکردم.😍 🌺🍃 دوم این که خوش حالم شما ☺️به فکر خانواده ات هستی و من هم تا میتوانم از هیچ کوششی برای کسب والدینتان دریغ نخواهم کرد!» 🚫در دل به داشتن چنین پسر و عروسی کردم. ✍ راوی : مادر شهید 🌷 @azkarkhetasham
شهیدی که در #رمــضان بدنیا آمد در رمضــــــــــان وارد #حـــوزه شد در رمضــــــــــان به #جبـــــهه رفت در #عملیات_رمضـــــان شهـید و #مفــقودالاثر شد در ماه رمضـان نیز پیڪر مطـهرش #پیدا و تشـییع شـــــد. #شهید_ایوب_توانائے🌷 💠 @azkarkhetasham
✒️ ✍مادر شهید نقل می‌کند: برای تمیز کردن اتاق محمدابراهیم به داخل اتاقش🚪 رفتم.. بسیار خوشی به مشامم رسید و احساس کردم نور💫 خاصی در اتاق است محمد بسیار بود و حال خاصی داشت..به او گفتم: «مادر چرا اتاق تو حال دیگری دارد؟»⁉️ گفت: «چیزی نیست» خیلی اصرار کردم ولی چیزی نمی‌گفت، پس از کلی گفت: «به شرطی می‌گویم که تا زمانی که من زنده‌ام به کسی نگویید.»😇 من قول دادم و محمدابراهیم گفت: «همین الان ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تشریف آورده بود در اتاق من و با هم صحبت کردیم.😍اول خوشحالم که سعادت دیدار نصیبم شد، دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام❣ بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت🕊 در راه خدا نوید دادند و من در و خط مقدم همچنین صحنه‌هایی🎞 را دیده‌ام.» 🌷 💠 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شـ‌هدا 💠مردی شجاع.. معروف به سردار هور 🌺🍃یادم هست💭 به دلیل رفت و آمد خانوادگی ازفعالیت ها
🌷خرداد و تيرماه 67 وضعيت ها تغيير كرد و تمام دنيا پشت سر صدام 👹قرار گرفت تا با حمايت از او جنگ به نفع عراق پايان داده شود حتي استفاده از سلاح هاي غير متعارف و شيميايي 🚫را به او دادند. علي هاشمي و يارانش كه مسئول حفظ از جزاير مجنون بودند با حمله همه جانبه عراق مواجه شدند ، در تیرماه 1367 دشمن برنامه وسیعی برای بازپس گیری جزایر مجنون انجام داد. یک شب🌙 قبل از تک به جزایر در نشستی در جمع رزمندگان و فرماندهان گفت: ‼️((دشمن باید از نعش من رد بشود تا بتواند جزایر را بگیرد اگر دشمن جزایر را بگیرد من بر نمی گردم.)) 🌷در روز موعود یعنی 4/4/67 دشمن سطح وسیعی از منطقه را زد و بعد به جزایر حمله نمود. رزمندگان بسیار مقاومت کردند 👊و حاج علی با تعدادی از بچه های قرارگاه نصرت ماندند. هر چقدر به ایشان اصرار می کردند که به عقب برگردد و ایشان قبول نمی کرد❌. و می گفت: (( تا یک نفر هم در جزایر باشد من عقب نمی آیم. بیایم به مردم چی بگویم. بگویم بچه هایتان را رها کردم و برگشتم😔.)) حس مسولیت پذیری ایشان اجازه عقب آمدن نمی داد، چون در آن زمان چند هزار نیرو در منطقه بود که حضور حاج علی در قرارگاه خاتم4 که در ضلع شمال شرقی جزیره شمالی بود، باعث تعداد زیادی از افراد شد. و فرماندهان یگان های تحت امر را برای عقب نشینی شخصاً هدایت می کرد👌 و مرتب سفارش می کرد که مراقب باشید کسی جا نماند. حضور شخص ایشان باعث هزاران رزمنده از خطر اسارت شد. پیش بینی ایشان درست از آب💧 درآمد. ایشان آخرین کسی بود که از جزایر خارج شد همانطور که سال 62 کسی بود که پا در جزایر گذاشت.در قرارگاه خاتم 4 نهایتاً 13 نفر مانده بودند و عقب نشيني نكردند بعد از سقوط جزاير 7 نفر بازگشتند😰، 2 نفر اسير شدند و حاج علی به همراه 3 نفر ديگر اثر گرديدند و سرنوشت علي در پرده اي از ابهام فرو رفت.😔 🌷خبر رسید هلی کوپترهای🚡 عراقی در جزیره نشستند دشمن نیزارها را آتش زد حاج علی و همراهان از قرارگاه خارج شدند و در نیزارها پناه گرفتند و از ایشان دیگر خبری نشد.نیروهای اطلاعات و برون مرزی بسیج شدند و تمام منطقه و حتی استان های جنوبی عراق را گشتند اما هیچ خبری از حاج علی نبود❌. بسیاری امیدوار بودند که ا شده است و از سال 67 تا 83 زمان سقوط صدام هیچ سخنی از سردار گمنام هور به زبان ها نیامد⚠️ نه مراسمی نه یادواره ای و نه یادمانی و... که اگر اسیر دشمن شده است شناسایی نشود و آسیبی به او نرسد. اما بعد از صدام باز هم خبری از اسارت حاجی نبود. حتی مخفی ترین زندان های عراق هم توسط نیروهای مجاهد عراقی بازرسی 🔖شد اما باز هم خبری از حاج علی نبود.در سال 89 پس از پيكر شهدا در مناطق عملياتي پيكر اين سردار شهيد به همراه سه تن از ياران👥 وفادارش پیدا شد و با انجام هایDNA ، صحت انتصاب این پیکر به سردار سرلشکر شهید حاج علی هاشمی تائید شد و يوسف هور بعد از 22 سال غربت😢 و به آغوش وطن بازگشت. 🌷 📎سالروز شهادت @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
🌷جلیل از همان کودکی👶 از نظر رفتار با دیگر ها فرق داشت. یادم می‌آید زمانی که 9 ساله بود، تصمیم گرفت که تلویزیون📺 تماشا نکند، طوری که خواهر و برادرهای دیگر مواظب بودند که آیا به که گرفته، عمل خواهد کرد یا نه ⁉️و همیشه او را زیر نظر داشتند و آن قدر مصمم بود که از زمانی که گفته بود نگاه نمی‌کنم، نگاه هم نکرد❌.او نمی‌خواست ازدواج کند و با اصرار زیاد ما راضی به شد. گفت: باشد ازدواج می کنم که اگر شهید شدم دینم کامل شده باشد.👌 انتخاب را به عهده مادرش گذاشته بود، 🌷 تمام کارها را ما انجام دادیم، و مراسم عقد همه را آماده کردیم و بعد زنگ☎️ زدیم تا همان شبی که می خواستیم عقد کنیم ایشان از آمدند. بعد از عقد، ایشان می‌خواست به جبهه برود، از او خواستیم که مدت دیگری را اینجا بماند. در جواب ما گفت:‼️ مادر! من در آنجا غذا تقسیم می کنم و افراد زیادی آنجا هسنتد که اگر من نروم زیادی برایشان پیش می آید. گفتم مگر تو آشپزی👨‍🍳 بلدی؟ در جواب گفت من که آشپزی نمی کنم. من غذا تقسیم می کنم و شما هستید آنهایی که این همه زحمت می کشند گرسنه بمانند.😞 پس من باید بروم و از شما می خواهم که بگذارید که به جبهه بروم.هر دفعه که به می رفت، چهارشنبه روضه🎙 موسی بن جعفر می خواندم. 🌷 آخرین باری که می خواست برود گفت:‼️ مادر، من این دفعه 25 روز بیشتر در جبهه نیستم و و من هم گفتم: حالا که زود برمی‌گردی دیگر روضه نمی‌خوانم.❌ بعد از اینکه به جبهه رفت، در تماس که با او داشتم گفتم: که چکار کنم روضه بخوانم یا زودتر می‌گردی؟ گفت: را بخوان و من هم رفتم و به آقا گفت که جلیل بازهم به جبهه رفته. یک هفته 📆اول را که روضه خواندم، برای هفته دوم خبر آمد که جلیل شده است. درست💯 سر همان 25 روز شهید شد. ✍ به روایت مادر بزرگوار شهید 🌷 📎سآلروز شهادت @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
زندگی خود را در جهاد در راه خدا گذرانید 😇و در های زیادی شركت كرد و شجاعانه 💪برای حفظ نظام اسلامی و حفظ ارزشهای والای اسلامی جنگید و بارها نیز گردید و كم كم دنیای🌏 فانی برایش كوچك می نمود و آهنگ رفتن می كرد. در حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل،👹 در عملیات کربلای یک در منطقه قلاویزان شرکت کرد و سرانجام در تاریخ 16/4/1365 سرود سرود و در هوای تفدیده مهران به جوار دوستان شهیدش پر كشید. این جمله از اوست : آنقدر به می روم تا مرحمت خدا شامل حالم شود 😍و شهید شوم. 🌷 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
خوشاآنان ڪہ‌ وقت دادن جان... بہ جاےگریہ خندیدند و رفتند نگـردیدندهـرگز گرد باطل... حقیقت راپسندی
🌷زماني هم كه ازدواج 💍كرديم (فروردين سال 60) بعد از دو سه روز به رفت. تحمل آن شرايط سخت بود اما سعي مي كردم خودم را وفق دهم. اما گاهي تا حدي بي تاب مي شدم كه با خود مي گفتم اين دفعه كه برگشت نمي گذارم برود 🚫و مي گويم بايد بماني. اما وقتي مي آمد با جبران روزهاي را مي كرد كه مي كرد همه چيز از يادم مي رفت😊 🌷 و مي شدم. به دليل ماموريت هايش مجبور بوديم در شهرهاي مختلفي زندگي كنيم. اروميه، كرمانشاه، انديمشك و جنوب كشور🇮🇷 شهرهايي بودند كه 8 سال زندگي مشتركمان را در آنها گذرانديم. هر جايي مشكلات خاص خود را داشت اما كنار مي آمديم.💯 كرمانشاه آخرين جايي بود كه با غلامرضا كردم. 🌷دائم مي شد و امنيتي نبود. مردم شهر را تخليه كرده بودند. يادم مي آيد براي دختر كوچكم مي خواستم شير خشك🍼 تهيه كنم اما مغازه ها و فروشگاهها تعطيل بود. مجبور شدم به اطراف بروم. بالاخره پيرزني روستايي با دوشيدن شير گاو🐄 خود به كمكم آمد. اگر شهيد شدي مي گذارمت پشت در پدرت و فرار مي كنم شهر را كه بمباران كردند، غلامرضا نگران شده بود. وقتي برگشت گفت: 🌷دائم مي ترسيدم برايت اتفاقي افتاده باشد.😰 با خودم مي گفتم جواب پدرش را چه بدهم؟ بعد به اين نتيجه مي رسيدم اگر شده بودي تو را به نجف آباد ببرم و بگذارم پشت در خانه پدرت و فرار كنم... تلفن از عراق! گاهي تا يك ماه خبري از او نداشتم🙁. مي رفت عراق شناسايي. يكبار شهيد طباطبايي به كرمانشاه آمده بود. از روي دلخوري گفتم اين يك تلفن هم نمي زند. شهيد به شوخي گفت: بگذار خط تلفن ☎️ايران به عراق وصل شود، 🌷 مي گويم با شما تماس بگيرد. تحمل آن شرايط سخت بود. از نجف آباد به كرمانشاه رفته بودم و تنها مي كردم؛ آن هم با سه دختر و يك پسر پرانرژي و با شيطنت هاي كودكانهنبودن غلامرضا آزارم مي داد اما باور داشتم شهيد دستم را مي گيرد و كمكم مي كند. براي همين را پيشه راه مي كردم. پدر را بايد تهديد كرد! به نظارت شهيد بر زندگيمان راسخ دارم. گواه اين نظارت اتفاقي است كه در نه سالگي دخترم مرضيه افتاد. 🌷 من هر سال نوروز 🌳بچه ها را به مسافرت مي بردم. آن سال بنا به دلايلي نتوانستم اين كار را انجام دهم. يك روز رفته بوديم سر مزار همسرم.😇 مرضيه به قبر پدرش پشت كرد و نشست. گفتم اين چه كاريست ؟! گفت: " آخه امسال نرفتيم مسافرت از دست پدر دلخورم ."😞 هنوز چند روز نگذشته بود كه مقدمات فراهم شد و به سفر رفتيم. مرضيه خنديد و گفت: پدر را بايد تهديد كرد..☺️ ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 📎 قائم‌مقام لشگر۲۷ محمدرسول‌الله(ص) 🌷 @azkarkhetasham
✒️ 🔴حاج محسن همواره خود را از ما مخفی می‌کرد و هربار هم که به علت شدت جراحت 💥به بیمارستان منتقل می‌شد می‌خواست هرچه سریعتر به بازگردد حتی یادم هست که یکبار که به علت مجروحیت از ناحیه پا در بیمارستان🏥 امام رضا (ع) مشهد بستری بود مرتب به اصرار می‌کرد که باید برگردد 🔵دکتر به من گفت که زخم‌های برادرتان عمیق است 😰و هرچه ما به او اصرار می‌کنیم که باید مدتی کند تا زخم‌هایش عفونی نشوند توجهی نمی‌کند،❌ شما خودتان به او تذکر دهید حاجی که حرفهای ما را شنیده بود سریع از روی بلند شد و در راهرو شروع کرد به قدم زدن و گفت:«زخم من عمیق نیست😇 و من باید برگردم» سرم مجروح هم‌تخت او در حال تمام شدن بود محسن را صدا زد و از او خواست که سرم را جدا کند اما پرستار گفت❗️ 🔴 که من تمام شده و نوبت پرستار بعدی است محسن با ناراحتی😔 گفت:«شیفت انسانیت شما که تمام نشده» بعد هم سرم را از دست آن باز کرد تا با هم به منطقه اعزام شوند. در کربلای 1 هم که از ناحیه شکم مجروح شده بود ما اطلاعی نداشتیم🚫 تا زمانیکه به بیمارستان مشهد منتقل شد و ما متوجه شدید ایشان شدیم یکبار دیگر هم در والفجر8 هنگامی که بچه‌ها مشغول کندن⛏ کانال در فاو بودند 🔵کلنگ به پای او کرده وزخمی شد اما علی‌رغم اصرار زیاد بچه‌ها راضی نشد 💞 به عقب بازگردد و با همان پای مجروح 40 روز در خط مقدم ماند او می‌گفت:«درست است مجروح شده صحبت 🗣که می‌توانم بکنم» اگر بچه‌ها مرا با این وضعیت ببیند می‌گیرند و این جراحت‌ها برای من مجروحیت💥 نیست تا جان در بدن دارم به می‌روم. ✍ به روایت برادر شهید 📎 فرماندهٔ گردان تخریب لشگر ۲۷ محمدرسول الله(ص) 🌷 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#برباݪ_سـخن 🔸این بنده رو سیاه خداوند در این دنیا به هیچ چیز نیاز ندارم ، تنها چیزی که از خدای خویش
🌷در یکی از که تازه به مرخصی آمده بود😍 پس از گفتگوی طولانی با پدر و مادر از پدر می‌خواهد که چون تازه از راه رسیده و خسته 😰است برای مدتی به استراحت بپردازد و شب را در جداگانه سپری کند . نیمه‌های شب🌘 که بیدار شدم صدای قرآن را شنیدم و تعجب کردم😳 که چه کسی در این نیمه شب می‌خواند و وقتی که خوب گوش کردم فهمیدم 💬صدا از خانه است که خود در آن خوابیده 🌷 پس به آن اتاق 🚪رفتم و در را باز کردم دیدم خود شهید دارد می‌خواند : گریه می‌کند😭 از او سوال کردم که چه# می‌خوانی و چرا گریه می‌کنی ⁉️ گفت : اگر سواد داشتی و می‌توانستی این کتاب📖 یعنی قرآن را بخوانی هیچ وقت را بر خواندن قرآن ترجیح نمی‌دادی💯 و تمام وقت قرآن می‌خواندی ؛ پس را در حال خود تنها گذاشتم و برگشتم .😔 🌷در یکی از روزها که به آمده بود و دور هم جمع بودیم و صحبت🗣 می‌کردیم من به به شهید گفتم : که پدر جان دیگر من پیر 👴و از کار افتاده هستم و دیگر کار را ندارم تو دیگر باید اینجا بمانی و کمک من باشی☝️ تو خدمت خود را به کرده ای و حالا باید به من کمک کنی‼️ ولی شهید با شنیدن این ناراحت شد و از پدر دل آزرده شد .😢 🌷همان شب دیدم که دو نفر با پایه های آتشین🔥 از آسمان پایین آمدند و خواستند که مرا با آن بزنند و می‌گفتند : که چرا⁉️ جوان ما را از آزرده کردی و مانع از رفتن وی به جبهه هستی🤔 و من در خواب با اینکه ترسیده بودم با ذکر نام و التماس به اینکه من او را آزاد گذاشته‌ام و کاری به کار او ندارم 🚫. صبح از بیدار شدم این را به شهید گفتم و او را با صلوات📿 به فرستادم . ✍ به روایت پدربزرگوارشهید 🌷 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#لاله‌های_آسمونے 🔰فقط یک آرزو دارم....!!! گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک #آرزو دارم: اونم اینک
🔷یک بار خاطره ای از برام تعریف می کرد.میگفت: کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم. تو جعبه های مخصوص، می گذاشتیم و درشان را می بستیم. 🔷گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم ، با چادری مشکیــ🍃! داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت تو جعبه ها. 🔷پیش خودم فکر کردم حتماً از این است که می آیند جبهه. به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند😕 و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار اصلاً آن زن را .😟 🔷قضیه کار، عجیب برام سؤال ❓شده بود. موضوع، عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم⚡️ بفهمم جریان چیست. رفتم نزدیکتر. 🔷تا رعایت ادب شده باشد👌، سینه ای صاف کردم و خیلی با گفتم:«خانم! جایی که ما هستیم، شما نباید زحمت بکشین.🚫» 🔷رویش طرف من نبود❌. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه زحمت نمی کشید؟» 😦😦 🔷یک آن یاد (ع) افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد😭. واقعاً خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و جریان چیست. 🔷بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. آن ، همان طور که روش آن طرف بود، فرمود: «هر کس که باشد، البته ما هم یاری اش می کنیم👌.» ✍ به روایت همسـر بزرگوارشهید 📎فرماندهٔ تیپ هجدهم جوادالائمه 🌷 ولادت : ۱۳۲۱/۶/۳ تربت حیدریه شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ عملیات بدر ، شرق دجله @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
ای شهید ؛ از چشمانـت ، از امتداد نگاه روشنت ، می‌توان یافت ، مسیر "شهادت " را #شهید_احد_مقیمی🌷 #
💠اصلاً اهل این دنیا نبود 🌺عضو سپاه که شد با اصرار خودش به های حق علیه باطل اعزام گردید. به خاطر سجایای اخلاقی و مورد اطمینان بودن، وی را در واحد مخابرات بکارگیری کردند (آن موقع برای مخابرات از بین برادران گلچین می کردند) همیشه درکنارسردار شهید بعنوان بی سیم چی فعالیت می کرد. بخاطر ارادتی که به ائمه داشت به عنوان فعال ترین شخص، جهت برگزاری مراسم سوگواری در لشکر معروف بود 🌺 و در همه حال چه در خودرو و چه در اتاق به اباعبدالله و زهرای اطهر گوش می داد . اصلاً اهل این دنیا نبود. زمانی که جهت دیدار با خانواده به تبریز می آمد اکثر روزها و شبها را یا در سپاه و یا در پایگاه می گذراند و دنبال ادای فریضه امر به معروف و نهی از منکر بود. به که لاابالی بودند تذکر می داد و اغلب نهایتاً به برخورد می انجامید که یک روز به ایشان گفتم: 🌺 احد تو آدم این نیستی برو در منطقه، تو نمی توانی تحمل این وضع را بکنی . دنبال مال اندوزی و اهل دنیا نبود. هر چه از سپاه به عنوان حقوق دریافت می کرد در راه خیر خرج می کرد مثل کمک در مخارج حسینی و حتی بعضی مواقع، پول بنزین خودرویی را که در اختیارشان بود پرداخت می کرد. ✍راوی خواهر شهید 🌷 @azkarkhetasham
#جبهه یک زندگی قشنگ بود، بسیاری از اوقات متوجه نمیشدی لباسهایت را چه کسی شسته، وقتی متوجه میشدی که روی بند افتاده و یا تا کرده و مرتب روی ساک و وسایل شخصی گذاشته شده... . اگر چه ظاهرش رختشویی ست ... اما روح و باطنش " تهذیب نفس " بود. عملیات خیبر، جزیره مجنون سال ۱۳۶۲ عکاس : محمود عبدالحسینی #کانال از کرخه تا شام @azkarkhetasham