از کرخه تا شام
⭕️با آمدن پدر به منزل🏡 #احمد به استقبال او میرفت و برای او چای☕️ میریخت و لباسهای پدر را میشست و #ناخنهای دست پدر را میگرفت تا دستان پدر #هنوز_هم منتظر مهربانی احمد باشد😔
⭕️پدر از دوری فرزند رنجیده💔 ولی اکنون دیگر #خوشحال است که فرزند خود را در راه دفاع👊 از راه #حضرت_زینب(س) و مقاومت و بیداری اسلامی و ارزشهای اسلام و انقلاب تقدیم کرده و این هدیه را عامل #شفاعت خود در روز قیامت میداند.
#شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی
@azkarkhetasham
#روایٺــ_عِـشق ✒️
✍مادر شهید نقل میکند: #روزی برای تمیز کردن اتاق محمدابراهیم به داخل اتاقش🚪 رفتم..#عطر بسیار خوشی به مشامم رسید و احساس کردم نور💫 خاصی در اتاق است محمد بسیار #خوشحال بود و حال خاصی داشت..به او گفتم: «مادر چرا اتاق تو حال دیگری دارد؟»⁉️ گفت: «چیزی نیست» خیلی اصرار کردم ولی چیزی نمیگفت، پس از کلی #خواهش گفت: «به شرطی میگویم که تا زمانی که من زندهام به کسی نگویید.»😇
من قول دادم و محمدابراهیم گفت: «همین الان #حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تشریف آورده بود در اتاق من و با هم صحبت کردیم.😍اول خوشحالم که سعادت دیدار #مولایم نصیبم شد، دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام❣ بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت🕊 در راه خدا نوید دادند و من در #جبهه و خط مقدم همچنین صحنههایی🎞 را دیدهام.»
#شهید_محمدابراهیم_موسیپسندی🌷
#سالروز_ولادت
💠 @azkarkhetasham
#روایٺــ_عِـشق ✒️
وقتی #سعادت دیدار رهبر نصیب ما شد،😍 آقا بعد از سلام و احوالپرسی از پدر #شهید خواستند تا درخواستش را مطرح کند.‼️ ایشان هم بحث #ازدواج پسر کوچکمان را با همسر شهید مطرح کرد🙂 و گفت: درخواست دارم همسر شهید را به عقد پسرم در بیاورید. من در نزدیکی #رهبر نشسته بودم، آقا نگاهی 👀به من کرده و فرمودند: مگر چند وقت است که #فرزندتان شهید شده است؟ گفتم: پنج ماه و رهبری هم بسیار خوشحال شده ☺️و فرمودند احسنت به شما و خانواده که انقدر این #مسئله برای شما مهم بود که همسر شهید را در آغوش گرفتید 👌و نگذاشتید پسر شهید و همسر شهید #تنها بمانند.❣ رهبر از این اقدام ما #خوشحال شدند و صیغه عقدشان💍 را خواندند.
✍ به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_سیدمحمد_موسویناجی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
🍃🌺آقا سجاد #ساعت 8 غروب🌅 بود که رفت و درست 6 ساعت بعد از رفتنش پسرمان به دنیا آمدهمان روز ظهر #زنگ زد که رسیدنش را اطلاع بده😊. پسرم #گریه میکرد و منم از فرصت استفاده کردم و تلفن ☎️را گرفتم جلوی دهانش.
🍃🌺آقا سجاد پرسید #صدای چیست ؟گفتم پسرت دنیا🌏آمدخیلی #خوشحال شد. خودم خبر تولد محمدحسین رو به او دادم.😍 اوایل که در سوریه بود هر 2 روز یکبار #تماس میگرفت، اما چون تلفن کردن از آنجا سخت بود😰 گاهی 3 یا 4 روز بیخبر میماندیم. هربار هم #صدا خیلی بد میآمد.
🍃🌺آخرین #تماسش 4 روز قبل از شهادتش بود. خواهر آقا سجاد آمده قم🕌 تا پیش من باشد. به آقاسجاد گفتم خواهرش آمده منزل ما خیلی #خوشحال شد که من تنها نیستماز بچهها و پدر و مادرش پرسید و آخرش گفت‼️: از پدر و مادرخودت هم #عذرخواهی کن که من نیستم و همه زحمتها به گردن 😔آنها افتاده.
🍃🌺روز تاسوعا ساعت⌚️ 8 یا 9 صبح #عملیات میشود. یکی از دوستانش میگفت آتش🔥 سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقاسجاد ایستادو #شروع کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش👀 را هم بسته بودما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم حالت خوبه؟ ترسیدی؟⁉️ چشمش را باز کرد و گفت نه، حالم #خوب است، بهتر از این نمیشود. 😍
🍃🌺10 قدم #جلوتر که رفتیم، موشکی 🚀کنارشان برخورد کرده و آقاسجاد از ناحیه #پهلو و پا آسیب میبینه. در مسیر #بیمارستان هم مدام ذکر یازهرا میگفت و در بیمارستان شــ🌷ـهیدشد.
#شهید_سجاد_طاهرنیا🌷
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شـهدا
💠همه اینها #بهانههای مجید بود و داشت دوران آموزشی💂 میگذراند. آنجا بهش گفته بودند باید #سریع باشید و خوب بتوانید بدوید چون تو قلیان😢 میکشی، نفس کم میاری.
💠بعد از هشت روز 📆به پدرش گفت: آقا دیدید هشت روز قلیان نکشیدم بابایش هم #خوشحال شد. به همسرم گفتم به خدا مجید کارهایی انجام میدهد که ما متوجه آن نشویم🤔 پدرش هم گفت: نه، مجید میخواهد من #راضی باشم.
💠کمکم دیدیم مجید شبها🌘 قهوهخانه نمیرود، اما خانه هم نیست، #فکر میکردیم با دوستهایش سولقان و کن میرود😐، اما مجید تمام آن شبها آموزشی برای #اعزام میرفت.
💠دو یا سه نفر 👥به ما گفتند مجید میخواهد به #سوریه برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ ☎️زدیم که راست است مجید میخواهد سوریه برود؟! گفتند #بله.
💠به تک تک گردانها زنگ📞 زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیرها به رویش بسته باشد⚠️و ما اجازه ندادیم که سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا #ایرادی ندارد حالا که قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید👌 در این دوره ها باشد
💠ولی کم کم #جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای مادرم 💞را داشته باشید من امشب عازم هستم آن شب پای چپم گرفت و اصلا #حرکت نکرد و خیلی جدی درد گرفت و بیمارستان رفتیم.🏥 آنجا با هر آمپولی که به پای من زدند #رگهایش باز نمیشد
💠گفته بود خواب 😴حضرت #زهرا(س) را دیده است. به مجید گفتم، بگو که نمیروم، اما نگفت که نگفت هر شب🌙 یکی از دوستانش به خانه میآمد تا من را راضی کند و برای #رفتن مجید رضایت بدهم.
💠بعد از این #ماجراها همه میدانستیم مجید شبها آموزشی میرود،😥 یک شب لباسهایش را #خیس کردم و گفتم اگر خانه آمد میگویم لباسها خیس است و بهت نمیدهم. ❌
💠یک روز آمد #خانه و گفت: راحت شدید😔؛ همه دوستانم رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که تو نرفتی. اما #تصمیم مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز ✈️بعدی به سوریه اعزام شود.
💠متوجه شد که #چارهای نیست و هر بار که حرف از رفتن میزند من مریض میشوم😷 و پدرش هم رضایت نمیدهد گذشت تا زمانی که یک روز #سرخاک یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند پدرت در بازار آهن تنهاست‼️ و تو تک پسر خانه هستی، چه طوری #دلت میآید بروی
💠گفته بود: خواب💤 حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک #هفته بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم میدیدم 😍مجیدی که تا این اندازه #شیطون و سرحال بود و میخندید، این هفتههای آخر خیلی اشک 😭میریخت...
✍ به روایت مادر بزرگوار
@azkarkhetasham