eitaa logo
از کرخه تا شام
157 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
از کرخه تا شام
⭕️با آمدن پدر به منزل🏡 به استقبال او می‌رفت و برای او چای☕️ می‌ریخت و لباس‌های پدر را می‌شست و دست پدر را می‌گرفت تا دستان پدر منتظر مهربانی احمد باشد😔 ⭕️پدر از دوری فرزند رنجیده💔 ولی اکنون دیگر است که فرزند خود را در راه دفاع👊 از راه (س) و مقاومت و بیداری اسلامی و ارزش‌های اسلام و انقلاب تقدیم کرده و این هدیه را عامل خود در روز قیامت می‌داند. @azkarkhetasham
✒️ ✍مادر شهید نقل می‌کند: برای تمیز کردن اتاق محمدابراهیم به داخل اتاقش🚪 رفتم.. بسیار خوشی به مشامم رسید و احساس کردم نور💫 خاصی در اتاق است محمد بسیار بود و حال خاصی داشت..به او گفتم: «مادر چرا اتاق تو حال دیگری دارد؟»⁉️ گفت: «چیزی نیست» خیلی اصرار کردم ولی چیزی نمی‌گفت، پس از کلی گفت: «به شرطی می‌گویم که تا زمانی که من زنده‌ام به کسی نگویید.»😇 من قول دادم و محمدابراهیم گفت: «همین الان ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تشریف آورده بود در اتاق من و با هم صحبت کردیم.😍اول خوشحالم که سعادت دیدار نصیبم شد، دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام❣ بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت🕊 در راه خدا نوید دادند و من در و خط مقدم همچنین صحنه‌هایی🎞 را دیده‌ام.» 🌷 💠 @azkarkhetasham
✒️ وقتی دیدار رهبر نصیب ما شد،😍 آقا بعد از سلام و احوالپرسی از پدر خواستند تا درخواستش را مطرح کند.‼️ ایشان هم بحث پسر کوچکمان را با همسر شهید مطرح کرد🙂 و گفت: درخواست دارم همسر شهید را به عقد پسرم در بیاورید. من در نزدیکی نشسته بودم، آقا نگاهی 👀به من کرده و فرمودند: مگر چند وقت است که شهید شده است؟ گفتم: پنج ماه و رهبری هم بسیار خوشحال شده ☺️و فرمودند احسنت به شما و خانواده که انقدر این برای شما مهم بود که همسر شهید را در آغوش گرفتید 👌و نگذاشتید پسر شهید و همسر شهید بمانند.❣ رهبر از این اقدام ما شدند و صیغه عقدشان💍 را خواندند. ✍ به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
🍃🌺آقا سجاد 8 غروب🌅 بود که رفت و درست 6 ساعت بعد از رفتنش پسرمان به دنیا آمدهمان روز ظهر زد که رسیدنش را اطلاع بده😊. پسرم می‌کرد و منم از فرصت استفاده کردم و تلفن ☎️را گرفتم جلوی دهانش. 🍃🌺آقا سجاد پرسید چیست ؟گفتم پسرت دنیا🌏آمدخیلی شد. خودم خبر تولد محمدحسین رو به او دادم.😍 اوایل که در سوریه بود هر 2 روز یک‌بار می‌گرفت، اما چون تلفن کردن از آنجا سخت بود😰 گاهی 3 یا 4 روز بی‌خبر می‌ماندیم. هربار هم خیلی بد می‌آمد. 🍃🌺آخرین 4 روز قبل از شهادتش بود. خواهر آقا سجاد آمده قم🕌 تا پیش من باشد. به آقاسجاد گفتم خواهرش آمده منزل ما خیلی شد که من تنها نیستماز بچه‌ها و پدر و مادرش پرسید و آخرش گفت‼️: از پدر و مادرخودت هم کن که من نیستم و همه زحمت‌ها به گردن 😔آنها افتاده. 🍃🌺روز تاسوعا ساعت⌚️ 8 یا 9 صبح می‌شود. یکی از دوستانش می‌گفت آتش🔥 سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقاسجاد ایستادو کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش👀 را هم بسته بودما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم حالت خوبه؟ ترسیدی؟⁉️ چشمش را باز کرد و گفت نه، حالم است، بهتر از این نمی‌شود. 😍 🍃🌺10 قدم که رفتیم، موشکی 🚀کنارشان برخورد کرده و آقاسجاد از ناحیه و پا آسیب می‌بینه. در مسیر هم مدام ذکر یازهرا می‌گفت و در بیمارستان شــ🌷ـهیدشد. 🌷 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
💠همه این‌ها مجید بود و داشت دوران آموزشی💂 می‌گذراند. آن‌جا بهش گفته بودند باید باشید و خوب بتوانید بدوید چون تو قلیان😢 می‌کشی، نفس کم‌ میاری. 💠بعد از هشت روز 📆به پدرش گفت: آقا دیدید هشت روز قلیان نکشیدم بابایش هم شد. به همسرم گفتم به خدا مجید کار‌هایی انجام می‌دهد که ما متوجه آن نشویم🤔 پدرش هم گفت: نه، مجید می‌خواهد من باشم. 💠کم‌کم دیدیم مجید شب‌ها🌘 قهوه‌خانه نمی‌رود، اما خانه هم نیست، می‌کردیم با دوست‌هایش سولقان و کن می‌رود😐، اما مجید تمام آن شب‌ها آموزشی برای می‌رفت. 💠دو یا سه نفر 👥به ما گفتند مجید می‌خواهد به برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ ☎️زدیم که راست است مجید می‌خواهد سوریه برود؟! گفتند . 💠به تک تک گردان‌ها زنگ📞 زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیر‌ها به رویش بسته باشد⚠️و ما اجازه ندادیم که سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا ندارد حالا که قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید👌 در این دوره ها باشد 💠ولی کم کم شد و به همه اطرافیان گفت هوای مادرم 💞را داشته باشید من امشب عازم هستم آن شب پای چپم گرفت و اصلا نکرد و خیلی جدی درد گرفت و بیمارستان رفتیم.🏥 آن‌جا با هر آمپولی که به پای من زدند باز نمی‌شد 💠گفته بود خواب 😴حضرت (س) را دیده است. به مجید گفتم، بگو که نمی‌روم، اما نگفت که نگفت هر شب🌙 یکی از دوستانش به خانه می‌آمد تا من را راضی کند و برای مجید رضایت بدهم. 💠بعد از این همه می‌دانستیم مجید شب‌ها آموزشی می‌رود،😥 یک شب لباس‌هایش را کردم و‌ گفتم اگر خانه آمد می‌گویم لباس‌ها خیس است و بهت نمی‌دهم. ❌ 💠یک روز آمد و گفت: راحت شدید😔؛ همه دوستانم رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که تو نرفتی. اما مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز ✈️بعدی به سوریه اعزام شود. 💠متوجه شد که نیست و هر بار که حرف از رفتن می‌زند من مریض می‌شوم😷 و پدرش هم رضایت نمی‌دهد گذشت تا زمانی که یک روز یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند پدرت در بازار آهن تنهاست‼️ و تو تک پسر خانه هستی، چه طوری می‌آید بروی 💠گفته بود: خواب💤 حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم می‌دیدم 😍مجیدی که تا این اندازه و سرحال بود و می‌خندید، این هفته‌های آخر خیلی اشک 😭می‌ریخت... ✍ به روایت مادر بزرگوار @azkarkhetasham