از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
🔹آقاسجاد روز📆 عملیات گشته بود و یک #کاغذ کوچک پیدا کرده بوده و روی آن نامهای نوشته📝 بود و خواسته بود تا #خانم یکی از دوستانش در جمع خانمها بخواند. 🎤
🔸نوشته بود که«اگر من رفتم فکر 💬نکنید از سر دوست نداشتن بوده، #اتفاقاً از سر زیادی دوست داشتن💞 است.» بعد خطاب به من گفته بود که اگر کسی گفت #شوهر شما، شما را دوست نداشت که گذاشت و رفت،😐 همه اینها #حرفهای دنیاییست🌏 و من شما را از خودم #جدا نمیدانم
🔹به پسرش 👦هم نوشته بود با اینکه خیلی #دوست داشتم تو را ببینم ولی نشد.❌ من صدای بچههای #شیعیان سوریه را میشنیدم و نمیتوانستم بمانم😔
✍ به روایت همسربزرگوار شهید
#شهید_سجاد_طاهرنیا🌷
#سالروز_ولادت
از کرخه تا شام
🍃🌺آقا سجاد #ساعت 8 غروب🌅 بود که رفت و درست 6 ساعت بعد از رفتنش پسرمان به دنیا آمدهمان روز ظهر #زنگ زد که رسیدنش را اطلاع بده😊. پسرم #گریه میکرد و منم از فرصت استفاده کردم و تلفن ☎️را گرفتم جلوی دهانش.
🍃🌺آقا سجاد پرسید #صدای چیست ؟گفتم پسرت دنیا🌏آمدخیلی #خوشحال شد. خودم خبر تولد محمدحسین رو به او دادم.😍 اوایل که در سوریه بود هر 2 روز یکبار #تماس میگرفت، اما چون تلفن کردن از آنجا سخت بود😰 گاهی 3 یا 4 روز بیخبر میماندیم. هربار هم #صدا خیلی بد میآمد.
🍃🌺آخرین #تماسش 4 روز قبل از شهادتش بود. خواهر آقا سجاد آمده قم🕌 تا پیش من باشد. به آقاسجاد گفتم خواهرش آمده منزل ما خیلی #خوشحال شد که من تنها نیستماز بچهها و پدر و مادرش پرسید و آخرش گفت‼️: از پدر و مادرخودت هم #عذرخواهی کن که من نیستم و همه زحمتها به گردن 😔آنها افتاده.
🍃🌺روز تاسوعا ساعت⌚️ 8 یا 9 صبح #عملیات میشود. یکی از دوستانش میگفت آتش🔥 سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقاسجاد ایستادو #شروع کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش👀 را هم بسته بودما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم حالت خوبه؟ ترسیدی؟⁉️ چشمش را باز کرد و گفت نه، حالم #خوب است، بهتر از این نمیشود. 😍
🍃🌺10 قدم #جلوتر که رفتیم، موشکی 🚀کنارشان برخورد کرده و آقاسجاد از ناحیه #پهلو و پا آسیب میبینه. در مسیر #بیمارستان هم مدام ذکر یازهرا میگفت و در بیمارستان شــ🌷ـهیدشد.
#شهید_سجاد_طاهرنیا🌷
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#سیره_شهید
اکثرا شب ها این موادغذایی را میبردیم و خیلی دقت میکرد تا کسی تو کوچه نباشد و آبروی آن خانواده نرود چون طرف مقابل خانم بود آقاسجاد وسایل را بمن میداد تا تحویل بدهم...
یک شب که برای تحویل هدایا رفتیم فاطمه رقیه توی بغلم خواب بود از طرفی گونی برنج هم سنگین بود بنابر این نتوانستم پیاده شوم به آقا سجاد گفتم شما برو.
کمی مکث کرد بعد پیاده شد درب صندق عقب ماشین را باز کرد گونی برنج را زمین گذاشت عینکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت بعد زنگوخانه را زد. از برداشتن عینکش تعجب کردم و به فکررفتم.
از این کارش دو منظور به ذهنم رسید:
1.میخواست نامحرم را نبیند
2.میخواست خانم نیازمند وقتی بعدها او را در خیابان دید نشناسد و خجالت نکشد.
دلیل دوم بذهنم قویتر بود چون چشمان آقا سجاد آستیکمات بود و دید نزدیکش مشکلی نداشت. هیچ وقت از او نپرسیدم چرا اینکار را کرد چون منظورش را فهمیده بودم و او را بهتر از هر کسی میشناختم مطمئن بودم که میخواست آن خانم نیازمند او را نشناسد و خجالت نکشد. خیلی حواسش به همه چیز بود.
به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_سجاد_طاهرنیا
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham