از کرخه تا شام
بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق! همیشه رفتن و رفتن! ز آمدن چه خبر؟! #شهید_علیرضا_بابایی🌷 #
#خاطرات_شـهدا
🔶سال 94 بود که #اینترنتی برای دفاع از حرم🕌 ثبت نام کردند و تا زمانی که میخواستند #اعزام شوند مرتب ما را برای این روزها آماده میکردند😔. تا اینکه زمان اعزام به ایشان اعلام شد همراه با یکی از دوستانش عازم شدند یادم میآید خواستم بروم مدرسه🏦 و پدر عازم فرودگاه امام خمینی(ره) بود با یکدیگر #خداحافظی کردیم؛
🔷 ایشان تا #فرودگاه رفته بودند ولی به دلایل شرایط جوی پروازشان✈️ لغو شد و ناراحت به منزل بازگشتند...صبح با او #خداحافظی کردم و ظهر که از مدرسه برگشتم پدر با حالی منقلب خانه🏡 بود تا آن روز اینقدر او را ناراحت ندیده بودم»
🔶 #دومین بار که اعزام شدند، یکی از #دوستانش نتوانست عازم شود و ایشان جایگزین وی شد...هرگز تصور نمیکردم❌ که دیدار آخرمان باشد باور نداشتم که #شهید شوند با قطعیت میگفتم : شما چند بار میروید و برمیگردید. در مدتی که آنجا بودند یکی دوبار با ما تماس☎️ گرفتند و جویای احوال شدند. روز سوم بود که هربار #زنگ میزدیم یا جواب نمیدادند یا میگفتند رفته است شناسایی امکان ارتباط وجود ندارد....⚠️
🔷پدر در مجموع 10 روز بیشتر در عراق نبود🚫، سومین روز در تله انفجاری گروهکهای تکفیری گرفتار شده بود و از ناحیه #چشم و دست چپ دچار جراحت شدیدی میشوند😔 بعد از انتقال به بیمارستان چون در حالت #کما بودند چشمانشان را از دست میدهند و دست چپشان هم قطع شده بود هفت روز بعد از #مجروحیت به شهادت🕊 رسیدند...
✍به روایت فرزند شهید
#شهید_علیرضا_بابائے🌷
📎سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#رسـم_خـوبان
ماه #رمضان بود و سید توی خانهشان🏡 تنها بود.چندین بار برای #افطار دعوتش کردم، اما نمیپذیرفت.❌ میگفت: «خواهرمم هی #زنگ میزنه میگه برا افطار بیا، اما من نمیرم!»بعد با خنده ☺️میگفت: «اینجا همه چی هست! #گرسنه نمیمونم! نگران نباش!»یکبار بالاخره از زیر زبانش کشیدم که افطار چه میخورد.گفت: «نون و ماست یا نون و پنیر و انگور🍇!»گفتم: «پس هی میگی همه چی هست، #همه چی هست، این بود همه چی؟! نون و ماست⁉️»خندید و گفت: «مگه #قرار نیست حال و روز فقرا رو بفهمیم؟!» حرفی برای گفتن #نداشتم.
#شهید_سیدمحتبی_ابوالقاسمی🌷
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
🍃🌺آقا سجاد #ساعت 8 غروب🌅 بود که رفت و درست 6 ساعت بعد از رفتنش پسرمان به دنیا آمدهمان روز ظهر #زنگ زد که رسیدنش را اطلاع بده😊. پسرم #گریه میکرد و منم از فرصت استفاده کردم و تلفن ☎️را گرفتم جلوی دهانش.
🍃🌺آقا سجاد پرسید #صدای چیست ؟گفتم پسرت دنیا🌏آمدخیلی #خوشحال شد. خودم خبر تولد محمدحسین رو به او دادم.😍 اوایل که در سوریه بود هر 2 روز یکبار #تماس میگرفت، اما چون تلفن کردن از آنجا سخت بود😰 گاهی 3 یا 4 روز بیخبر میماندیم. هربار هم #صدا خیلی بد میآمد.
🍃🌺آخرین #تماسش 4 روز قبل از شهادتش بود. خواهر آقا سجاد آمده قم🕌 تا پیش من باشد. به آقاسجاد گفتم خواهرش آمده منزل ما خیلی #خوشحال شد که من تنها نیستماز بچهها و پدر و مادرش پرسید و آخرش گفت‼️: از پدر و مادرخودت هم #عذرخواهی کن که من نیستم و همه زحمتها به گردن 😔آنها افتاده.
🍃🌺روز تاسوعا ساعت⌚️ 8 یا 9 صبح #عملیات میشود. یکی از دوستانش میگفت آتش🔥 سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقاسجاد ایستادو #شروع کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش👀 را هم بسته بودما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم حالت خوبه؟ ترسیدی؟⁉️ چشمش را باز کرد و گفت نه، حالم #خوب است، بهتر از این نمیشود. 😍
🍃🌺10 قدم #جلوتر که رفتیم، موشکی 🚀کنارشان برخورد کرده و آقاسجاد از ناحیه #پهلو و پا آسیب میبینه. در مسیر #بیمارستان هم مدام ذکر یازهرا میگفت و در بیمارستان شــ🌷ـهیدشد.
#شهید_سجاد_طاهرنیا🌷
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham