از کرخه تا شام
خوشاآنان ڪہ وقت دادن جان... بہ جاےگریہ خندیدند و رفتند نگـردیدندهـرگز گرد باطل... حقیقت راپسندی
#خاطرات_شـهدا
🌷زماني هم كه ازدواج 💍كرديم (فروردين سال 60) بعد از دو سه روز به #جبهه رفت. تحمل آن شرايط سخت بود اما سعي مي كردم خودم را وفق دهم. اما گاهي تا حدي بي تاب مي شدم كه با خود مي گفتم اين دفعه كه برگشت نمي گذارم برود 🚫و مي گويم بايد بماني. اما وقتي مي آمد با جبران روزهاي #نبودنش را مي كرد كه مي كرد همه چيز از يادم مي رفت😊
🌷 و #آرام مي شدم. به دليل ماموريت هايش مجبور بوديم در شهرهاي مختلفي زندگي كنيم. اروميه، كرمانشاه، انديمشك و جنوب كشور🇮🇷 شهرهايي بودند كه 8 سال زندگي مشتركمان را در آنها گذرانديم. هر جايي مشكلات خاص خود را داشت اما كنار مي آمديم.💯 كرمانشاه آخرين جايي بود كه با غلامرضا #زندگي كردم.
🌷دائم #بمباران مي شد و امنيتي نبود. مردم شهر را تخليه كرده بودند. يادم مي آيد براي دختر كوچكم مي خواستم شير خشك🍼 تهيه كنم اما مغازه ها و فروشگاهها تعطيل بود. مجبور شدم به #روستاهاي اطراف بروم. بالاخره پيرزني روستايي با دوشيدن شير گاو🐄 خود به كمكم آمد. اگر شهيد شدي مي گذارمت پشت در #خانه پدرت و فرار مي كنم شهر را كه بمباران كردند، غلامرضا نگران شده بود. وقتي برگشت گفت:
🌷دائم مي ترسيدم برايت اتفاقي افتاده باشد.😰 با خودم مي گفتم جواب پدرش را چه بدهم؟ بعد به اين نتيجه مي رسيدم اگر #شهيد شده بودي تو را به نجف آباد ببرم و بگذارم پشت در خانه پدرت و فرار كنم... تلفن #سفارشي از عراق! گاهي تا يك ماه خبري از او نداشتم🙁. مي رفت عراق شناسايي. يكبار شهيد طباطبايي به كرمانشاه آمده بود. از روي دلخوري گفتم اين #غلامرضا يك تلفن هم نمي زند. شهيد به شوخي گفت: بگذار خط تلفن ☎️ايران به عراق وصل شود،
🌷 مي گويم با شما تماس بگيرد. تحمل آن شرايط سخت بود. از نجف آباد به كرمانشاه رفته بودم و تنها #زندگي مي كردم؛ آن هم با سه دختر و يك پسر پرانرژي و با شيطنت هاي كودكانهنبودن غلامرضا آزارم مي داد اما باور داشتم شهيد دستم را مي گيرد و كمكم مي كند. براي همين #صبر را پيشه راه مي كردم. پدر را بايد تهديد كرد! به نظارت شهيد بر زندگيمان #اعتقاد راسخ دارم. گواه اين نظارت اتفاقي است كه در نه سالگي دخترم مرضيه افتاد.
🌷 من هر سال نوروز 🌳بچه ها را به مسافرت مي بردم. آن سال بنا به دلايلي نتوانستم اين كار را انجام دهم. يك روز رفته بوديم سر مزار همسرم.😇 مرضيه به قبر پدرش پشت كرد و نشست. گفتم اين چه كاريست #دخترم؟! گفت: " آخه امسال نرفتيم مسافرت از دست پدر دلخورم ."😞 هنوز چند روز نگذشته بود كه مقدمات #مسافرت فراهم شد و به سفر رفتيم. مرضيه خنديد و گفت: پدر را بايد تهديد كرد..☺️
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
📎 قائممقام لشگر۲۷ محمدرسولالله(ص)
#سردارشهید_غلامرضا_صالحی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham