eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
از کرخه تا شام
🌷 💠نمازعیدفطر 🔰 بود که او را همراه خودم برای نماز📿 عیدفطر به مسجد محل🕌 بردم. مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی🍱 و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود. 🔰در رکعت اول حواسم به سمت کشیده شد،از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود، خوراکی‌هایش را مشت می‌کرد و می‌خورد😅 و در همان چند دقیقه اول⏰ همه را نوش‌جان کرده بود خیالم راحت بود که مشغول است. 🔰اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم نیست❌ بانگرانی را تمام کردم. از صدای نمازگزاران متوجه شدم دسته‌گلی به آب داده است‍♀ شرمنده شدم. 🔰 را سرم کشیدم و سریع رفتم، محمدرضا را از بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم حتی کفش‌هام👡 را هم نپوشیدم🚫 و به خانه برگشتم. 🔰محمدرضا همه را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها می‌کرد‌.چون بچه بازیگوشی🙃 بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم و هیئت نبردم❌ 🔰اما مسجد و هیئت را به آوردم و روی بچه ها کار کردم👌 📚برگرفته از کتاب 🌷 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
🔷دوره ما در آمریکا تمام شده بود💯، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، روشن نبود و به من گواهینامه🔖 نمی‌دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده🏪، که یک آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که# بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود📚، ژنرال آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به قبول 👌و یا رد شدنم اظهار نظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از های ژنرال بر می‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد.😬 🔶 این ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت،💟 زیرا احساس می‌کردم که دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل ❣داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی✈️ به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به در آمد و شخصی اجازه👆 خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال،👨‍✈️👨‍✈️ من لحظاتی را در اتاق ماندم. 🔷به ساعتم⌚️ نگاه کردم، وقت ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم😍. انتظارم برای آمدن ژنرال شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست،❌ همین جا نماز را می‌خوانم. ان‌شاءالله تا تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای📰 را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق🚪 شده است. با خود گفتم چه کنم؟ را ادامه بدهم یا بشکنم؟⁉️ 🔶بالاخره گفتم، را ادامه می‌دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. 😰سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی از ژنرال معذرت‌خواهی کردم😑.ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه به من کرد و گفت: چه می‌کردی؟ گفتم: عبادت می‌کردم.😍 گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در معین از شبانه روز 🌗باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی💯 را انجام دادم. 🔷 ژنرال با من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده📔 تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این نیست؟ پاسخ دادم: آری همین‌طور است. او لبخندی ☺️زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پای‌بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم⚠️ در برابر تجدد جامعه خوشش آمده است. با چهره‌ای بشاش خود نویس✒️ را از جیبش بیرون آورد و پرونده‌ام را کرد. 🔶سپس با حالتی احترام‌آمیز 😍از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می‌گویم. شما شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم💞. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند❣ به من عطا کرده بود، دو نماز شکر خواندم».😇 🌷 @azkarkhetasham
#لاله_های_آسمونے 💠خاطره یک جوان 23 ساله در دفترچه خاطرات دوران جنگ 🌷برای گشت شبانه ما را برده بودند خسته و کوفته آمدم فکرکردم یک چرتی می‌زنم، بعد بیدار می‌شوم و #نمازم را می‌خوانم بر اثر خستگی زیاد خوابم برد دیدم ساعت از نیمه‌شب گذشته 🌷 و #نمازم قضا شده است سرم را به دیوار کوبیدم و گریه کردم که چرا نمازم #قضا شد خود را ملامت کردم و حالت اندوه تا یک هفته دست از سرم برنداشت #شهید_حسن_باقری 🌷