از کرخه تا شام
#خاطرات_شهدا 🌷
💠نمازعیدفطر
🔰 #دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز📿 عیدفطر به مسجد محل🕌 بردم. مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی🍱 و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود.
🔰در #قنوت رکعت اول حواسم به سمت #محمدرضا کشیده شد،از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود، خوراکیهایش را مشت میکرد و میخورد😅 و در همان چند دقیقه اول⏰ همه را نوشجان کرده بود خیالم راحت بود که مشغول است.
🔰اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم #محمدرضا نیست❌ بانگرانی #نمازم را تمام کردم. از صدای #اعتراض نمازگزاران متوجه شدم دستهگلی به آب داده است♀ شرمنده شدم.
🔰 #چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم، محمدرضا را از #صف_اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم حتی کفشهام👡 را هم نپوشیدم🚫 و #پابرهنه به خانه برگشتم.
🔰محمدرضا همه #مُهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها #بازی میکرد.چون بچه بازیگوشی🙃 بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم #مسجد و هیئت نبردم❌
🔰اما مسجد و هیئت را به #خانه آوردم و روی #اعتقادات بچه ها کار کردم👌
📚برگرفته از کتاب #ابووصال
#شهید_محمدرضا_دهقان 🌷
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شـهدا
🔷دوره #خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود💯، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، #تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه🔖 نمیدادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده🏪، که یک #ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که# بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود📚، ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول 👌و یا رد شدنم اظهار نظر میکرد. او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از #سؤال های ژنرال بر میآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد.😬
🔶 این #ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت،💟 زیرا احساس میکردم که #رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل ❣داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و #نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی✈️ به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به #صدا در آمد و شخصی اجازه👆 خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از #ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال،👨✈️👨✈️ من لحظاتی را در اتاق #تنها ماندم.
🔷به ساعتم⌚️ نگاه کردم، وقت #نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم😍. انتظارم برای آمدن ژنرال #طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست،❌ همین جا نماز را میخوانم. انشاءالله تا #نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای📰 را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق🚪 شده است. با خود گفتم چه کنم؟ #نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟⁉️
🔶بالاخره گفتم، #نمازم را ادامه میدهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. 😰سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی #مینشستم از ژنرال معذرتخواهی کردم😑.ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه #معناداری به من کرد و گفت: چه میکردی؟ گفتم: عبادت میکردم.😍 گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در #ساعتهای معین از شبانه روز 🌗باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از #نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی💯 را انجام دادم.
🔷 ژنرال با #توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده📔 تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این #طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همینطور است. او لبخندی ☺️زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم⚠️ در برابر تجدد جامعه #آمریکا خوشش آمده است. با چهرهای بشاش خود نویس✒️ را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را #امضا کرد.
🔶سپس با حالتی احترامآمیز 😍از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک میگویم. شما #قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم💞. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به #اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند❣ به من عطا کرده بود، دو #رکعت نماز شکر خواندم».😇
#خلبانشهید_عباس_بابائی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
#لاله_های_آسمونے
💠خاطره یک جوان 23 ساله در دفترچه خاطرات دوران جنگ
🌷برای گشت شبانه ما را برده بودند خسته و کوفته آمدم
فکرکردم یک چرتی میزنم، بعد بیدار میشوم و #نمازم را میخوانم بر اثر خستگی زیاد خوابم برد دیدم ساعت از نیمهشب گذشته
🌷 و #نمازم قضا شده است
سرم را به دیوار کوبیدم و گریه کردم که چرا نمازم #قضا شد خود را ملامت کردم و حالت اندوه تا یک هفته دست از سرم برنداشت
#شهید_حسن_باقری 🌷