#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
شیدا
بالاخره بابام با امبولانس منو واسه بیمارستان شیراز حرکت داد و من دوباره بیهوش،شدم
وقتی بهوش اومدم دیدم یه نفر بالا سرم فقط جیغ میزنه و کیسع خون بهم وصله
ی لحظه سرم و چرخوندم دیدم عمه ام کنارمه ...
و داد میزنه شیدا بهوش اومد ...
خیلی گیج شده بودم
اصن نمیدونستم چ بلایی سرم اومده ..
تا اینکه، یه پرستار اومد بالا سرم و گفت عزیزم حالت خوبه گفتم اره چی شده چرا جیغ میزد عمم
گفت چیزی نیست ...(اما بعد بهم گفتن ک فشارم و پلاکت خونم رو ۵ بوده یه جورایی ینی مرگ
میگفت باید عمل شی اما نمیدونستم چرا...
دوروز تو اون اتاق لعنتی تحت مراقبت بودم تا روز عمل رسید ...
منو برا اتاق عمل اماده کردن، مامان باباعموم همشون منو بوسیدن و بابام یه دعا گذاشت زیر سرم و اشکاش دیگه اجاازه حرف زدن نداد و رفت ...
اما من هیچ ترسی نداشتم ..من ب اونا روحیه میدادم و میگفتم حالم خوبه که.چرا گریه میکنین اخه ...
خلاصه وارد اتاق عمل شدم ...
دکتر بیهوشی اومد بالا سرم گفت اسمت چیه ،گفتم شیدا
گفت میتونی بشینی گفتم
ارع...
خلاصه نشستم و یه چیزی به اسم شانت فکر میکنن تو گردنم وصل کردن
رو تخت دراز کشیدم و دکتر باهام صحبت میکرد ک دیگه چیزی نفهمیدم ...
عملم حدودا ۶ساعت طول کشیده بود
چشامو ک باز کردم ،دیدم بابام بالا سرمه و دستام و سفت چسبیده ...
دایی و عموم اینا همه از پشت شیشه در اتاق عمل نگام میکردم از دور میدیدمشون ...
و بازهم منتقل شدم به بخش لعنتی مراقبتهای ویژه
این بار 10 روز اونجا بودم ، بعد از تموم شدن بیحسیم درد شدیدی سراغم میومد
مامان و بابامم ک تو اتاق پیشم نبودن ...فقط داد میزدم از درد ...
پرستار میومد ،و مورفین رو داخل همون وسیله ای ک ب گردنم وصل شده بود تزریق میکرد و من اروم میشدم
کلی دستگاه بهم وصل بود ...
دکتر ،دلیل کما و بیهوش شدنم رو خونریزی شدید رگ جداره معده و پانکراسم تشخیص داده بود و اینکه ،درصد موفقیت عمل رو پنجاه ب پنجاه داده بود چون از لحاظ بدنی و تقویتی،ضعیف بودم، و عملم بسیار سخت بود ... و خلاصه بخیر و خوبی گذشت ...
بعد از حدودا دوهفته مرخص شدم و به شهرستان برگشتیم ...
حدودا دوماه مدرسه نرفتم و حسابی از درسام عقب بودم و استرس درسام داشتم
نگران بودم ک دوباره بخوام وارد مقطع سوم بشم ..
تو این دوماه ،از ترس خودم کتابامو میخوندم و جاهایی ک بلد نبودم ،به دوستم میگفتم بهم یاد بده . و درکمال ناباوری اونسال ، معدل نهاییم 20شد💙💙
خلاصه وار تعریف میکنم ...
یه جورایی از خدا دلم پر بود...
اخه چرا من ،چرا من باید اینقد درد و تحمل میکردم اخه مگه یه دختر ۱۴ ساله چقد تحمل داره
هر شب با درد میخوابیدم
حتی بعد از عمل ،حالم بصورت کامل خوب نشده بود اما باز قابل تحمل بود
(توده شکمم هم ازمایش کرده بودن و خداروشکر خو ش خیم بود ، و جای نگرانی نداشت
منی که اینقد شاد بودم و پرجنب و جوش ،حالا شده بودم یه دختر افسرده و گوشه گیر و خسته..
روابطم با خونوادم سرد شده بود
زیاد توجمعشون شرکت نمیکردم ..فقط و فقظ شبا از خدا گله میکردم و پای نماز اشک میریختم
تابستون اونسال گذشت و من وارد مقطع دبیرستان شدم ..
درست و حسابی درس نمیخوندم
حال روحیم بهتر شده بود
اما نه مثل قبل ...
توی مدرسه با دختری به اسم مریم دوست شدم ...حرف زدن با اون ارومم میکرد
وقتی دلگیر بودم میرفتمم پیشش و باهاش درد دل میکردم
(چون تفاوت سنیم با داداش و ابجیم زیاد بود حس میکردم منو درک نمیکنن )
ارومتر شدنم مصادف شد با شروع شدن حادثه ی جدید...
شبا مدام از خواب پا میشدم
بشدت تشنه میشدم
هرچی اب میخوردم بازم انگاری یه دریا اب میخواستم ...
یه لیوان دو لیوان اب سیرابم نمیکرد ...
درکنار این موضوع ،با عرض معذرت حتی اگر اب نمیخوردم ، دستشویی میرفتم 😭😭😭و خودمم نمیدونستم چرا اینجوری شدم
چند شب به همین منوال گذشت و من این موضوع و با خونواده در میون نذاشته بودم
تا اینکه یه شب
از شب تا صبح حدودا ۱۰ بار ، از خواب بیدار شدم و سرویس میرفتم ....
با اینکه تشنه میشدم اما جرات اب خوردن نداشتم ک مبادا باز ازخواب بیدارم کنه
اما خب بی فایده بود...
و من همچنان بیدار میشدم...
سرویس بهداشتی کنار اتاق خواب مامان بابام بود
وقتی اومدم بیرون دیدم بابام بیرون وایساده و با حالت تعجب نگام میکنه
سلام کردم و پرسیدم چیزی شده؟؟؟
گفت چند بار دیگم صدای باز شدن در سرویس شنیدم تو بودی ??
پرسیدم چطور?
گفت امشب اینجوری شدی? گفتم نه دو سه شبه
گفت چرا چیزی نگفتی
گفتم اخه چیز خاصی نبود ک بگم
گفت باشه صبح به سرویست بگو مدرسه نمیری
گفتم اخه چرا
گفت صبح بهت میگم
خلاصه صبح شد و سرویس اومد دنبالم و من بهشون گفتم نمیام
منتظر موندم بابام بیدار شه...(بابام هفت و نیم میرفت اداره و من یه ربع به هفت سرویسم میومد دنبالم)
#ادامه_دارد...