#قسمت_شصت
تا غروب فکرم درگیر بود .. این که با مردن یعقوب ، راه ازدواج دوباره ی صنم باز شده بود لرزه به اندامم انداخته بود..
سعی میکردم با کار فکرم رو مشغول کنم ولی نمیشد .. دفتر حساب و کتاب رو بستم ... نمیتونستم تمرکز کنم و یک حساب ساده رو بارها و بارها تکرار میکردم ..
رفتم پایین پیش کارگرا..
شروع کردم به جابه جایی اجناس حجره..
محمود دستم رو گرفت و گفت چیکار میکنید آقا یوسف؟ این کارها برازنده ی شما نیستند .. اگر کار ما ایراد داره همین جا بشینید و بگید ما دقیقا چیکار کنیم ..
دستم رو عقب کشیدم و گفتم ولم کن محمود.. کاری به کارم نداشته باش...
محمود از لحنم فهمید اوضاع داغونه.. چشم زیر لبی گفت و کارش رو انجام داد ..
غروب دست و صورتم رو آب زدم و از حجره خارج شدم ..
یاد مرضیه و بچه ی تو شکمش افتادم و حرفی که قابله گفته بود ...
بین راه کلی میوه و آجیل و جگر گوسفند خریدم .. باید مرضیه تقویت میشد..
توی مسیر ، نزدیک خونه ، یه کوچه خلوتی بود که رفت و آمد خیلی کم بود ..
وسطهای کوچه ماشین پنچر شد ..
با ناراحتی پیاده شدم و نگاهی انداختم .. توی لاستیک جلو یه میخ بزرگ رفته بود.. اطراف لاستیک چهار پنج تا میخ دیگه بود.. همشون رو جمع کردم و لاستیک ماشین رو با زاپاس عوض کردم .. همین که کمرم رو راست کردم دستی از پشت گردنم رو گرفت و تیزی چاقویی رو زیر گلوم حس کردم ..
گفتم تو کی هستی ، ولم کن لعنتی .. هر چی میخواهی از جیبم بردار و برو ...
مرد هولم داد سمت در ماشین و گفت بتمرگ پشت رل و اون جایی که بهت میگم برو ...
با شنیدن صدای صمد به سمتش برگشتم و باتعجب گفتم تو... صمد چیکار میکنی؟
چاقو رو دوباره زیر گلوم آورد و گفت حرف نزن کاری رو بکن که بهت گفتم ...
دستهام رو بردم بالا و گفتم چشم .. چشم .. آروم باش..
سوار ماشین شدم و صمد هم کنارم نشست .. چاقو رو نزدیک گردنم گرفته بود ..
سعی کردم آروم باشم .. گفتم نیازی به چاقو نیست بزار کنار.. هر جا میگی میریم ..
صمد پوزخندی زد و گفت این چاقو قراره امشب جونت رو بگیره .. تو هم بکشم از تمام عذابهایی که این مدت کشیدم خلاص میشم بقیه اش چی میشه و چه بلایی سرم میاد واسم مهم نیست..
+صنم چی؟ سر صنم چه بلایی میاد هم برات مهم نیست ؟
با دسته چاقو ضربه ی محکمی به شکمم زد و داد زد صدات رو ببر و دیگه اسم خواهرم رو به اون دهنت نیار ....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••