🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part3
****
با صدای علی به خودم امدم.
علی_بهار بانو؟بهار خانوم ؟
من_ جانم؟
علی_وروجکمون بستنی میخواد.
از جایم بلند میشوم و چادرم را مرتب می کنم علی دست دراز میکند و جلوی روسریم را درست میکند.
لبخند میزنم.
کیف ایلیا را برمیدارم و هم قدم با علی و در حالی که هر دو دست های ایلیا را گرفتهایم، قسمت بستنی فروشی اول پارک می رویم.
****
تمام تابستان را با ارغوان و نیلو ول چرخیده ایم...
یا خواب بودیم یا دور دور دم غروب یا خرید یا شام و ناهار مهمان فربد...
فقط اخر تابستان بخاطر فعالیت زیادمان و خستگی حاصل از ان ،مسافرت چهار نفره ی کوتاهی با نیلو و ارغوان و باده( خواهرکوچکترم) رفتیم که عالی بود...
شمال بودو دریا و ما دریا ندیده ها...
دقیقا فردای ان روزی که از رامسر برگشتیم شد روز امدن جواب کنکور.
دور لبتاب ارغوان جمع شده بودیم و خود ارغوان هم برای دیدن جواب پیش قدم شد...
باورمان نمی شد...
هر سه تایمان دانشگاه تهران قبول شده بودیم...
من و نیلو گرافیک،رشته ای که عاشقش بودیم و ارغوان هم هوشبری...
هر سه خوشحال از رسیدن به چیزی که خواسته بودیم ، به قول ارغوان تیپ های خفن زده بودیم و برای دادن شیرینی به فربد که کل نمره ریاضیمان را به او مدیون بودیم ، از خانه بیرون زدیم .
****
پارچ شیشه ای رنگی رنگی محبوبم را با دوغ پر کردم و روی میز گذاشتم .
من_ علی...ایلیا... ناهار حاضره.
صدای "الله الکبر"علی نشان میداد هنوز مشغول نماز است ...
برنج را داخل دیس ریختم و خورشت قیمه خوش عطرم را هم داخل بشقاب ریختم و کنارش هم از سیب زمینی های سرخ کرده محبوب علی ریختم .
راه اتاق ایلیا را در پیش گرفتم که با دیدنش در جایم متوقف شدم ...
به چهار چوب در تکیه دادم .
ایلیا کنار علی سجده کرده بود کلمات نامفهومی به منظور خواندن نماز میگفت...
علی بهترین همسر دنیا و ایلیا هم ثمره عشق ما بود.
****
موهای لخت و بلندم را دمب اسبی بستم و رژ صورتی ام را پرنگ تر کردم.
با ان مانتو کوتاه و تنگ ارغوانی ، شلوار کتان جذب مشکی و مقنعه مشکی که کلا یک سوم سرم را هم نمی پوشاند و کیف و کالجهای ست چرم مشکی، عالی شده بودم .
هر چند خوب میدانستم حراست گیر میدهد اما من و ارغوان پرو تر از این حرف ها بودیم...
در این میان فقط نیلوفر ساز مخالف میزد...
با ان مانتوی بلند ساده و موهایی که به هوای کم بیرون ماندن از مقنعه هوایی بسته شده بود بین من و ارغوان با ان تیپهای مفصل کمی مضحک بود...
اما کمی بدتر فهمیدیم اشتباه کرده بودم...
تیپ نیلوفر مضحک نبود بلکه تیپ منو ارغوان چند درجه پایین تر از مضحک بود ...
رژ لبم را داخل کیفم انداختم و تک زنگی به فربد زدم که بیاید به دنبالمان ...
ارغوان درحالی که ریمل را روی مژه های بلند و فرش خالی میکرد گفت:
ارغوان_ بد نباشه هی مزاحم فربد میشیم...!
من_ به ماچه !خودش زنگ زد گفت روز اول می خوام خودم منم گفتم ارغوانی رو همراهمن گفت فردا سرم !حالا هم
" یا الله"! زود باشید که فربد زود میرسه.
آن روز بیشتر کلاس ها تشکیل نشدند و ما بیشتر مشغول لودگی و دوست یابی بودیم و در همان روز اول هم یک اکیپ گسترده ۱۸ نفره تشکیل دادیم ده نفر دختر و بقیه پسر بودند...
یک ماهی از دانشگاه میگذشت و فردا بود قرار بود تصاویری از سوژه های انتخابیمان به دانشگاه ببریم.
من_ نیلو تو میگی چیکار کنیم؟
نیلوفر_ به خدا منم موندم!
من_ ببین این استاده که هوا مذهبی میزنه... آمارش که میگه خانواده شهید و از این بحثاست
من_آقا بیا بریم بهشت زهرای خودمون مزار شهدا یه چهار تا عکس ردیف میگیریم نمره ام میده بهمون حل دیگه!
نیلو_ عکسامون باید عالی باشه که جای حرف نذاره. خیلی اذیت می کنیم نمره نمیده بدبخت میشیم.
من_ تو به حرف من گوش کن بیسته رو شاخته!
و به این ترتیب برنامه چیدیم تا غروب به بهشت زهرا برویم و کار عکس ها را تمام کنیم.
رانندگی تا بهشت زهرا...؟ حوصله اش را نداشتم.
بعد ناهار آماده شدیم آژانس گرفتیم و تا بهشت زهرا رفتیم.
به مزار شهدا که رسیدیم، حس کردم کمی بدنم مور مور شد...
این روزها زیاد روی در و دیوار اعلامیه شهدای غواص را میدیدیم...
چندتا عکس محشر گرفتیم چه گرمای تیز آفتاب نگذاشت بیشتر از این به کارمان ادامه دهیم...
✍
به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋