🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ***** با ریحانه خیلی جور شده بودم اما هنوز به او حس خوبی نداشتم و حس می کردم این صمیمیت آنطور که باید، نیست... حس می کردم ریحانه در مقابل روحیه ی شاد من زیادی ضدحال و رسمی است اما خیلی زود با آدم جور میشد به طوری که برای پنجشنبه مرا به خانه شان دعوت کرده بود، اما برای رفتن کمی مردد بودم... با آن همه خرید که به خانه برگشتم دهان باده باز ماند... می خواست فضولی کند و در تمام کیسه های خرید کنکاش کند اما نگذاشتم. به اتاقم رفتم و در را پشت سرم قفل کردم. فهمیدن باده برابر با فهمیدن کل خاندان بود... ساعت ها در اتاق نشستم و خیره ماندم به وسایلی که خریده بودم... با امروز دو روز بود که به دانشگاه نرفته بودم. گوشی مرا میان انبوهی از لباس‌های رنگارنگ بیرون کشیدم. ۱۰ تماس بی پاسخ از نیلوفر، ۸ تماس از ارغوان، ۵ تماس از احسان و چیزی که بیشتر از همه در این میان خود نمایی می کرد ۳۲ تماس بی پاسخ از فربد بود و چند صد تا اس ام اس... همه را پاک کردم... سیم کارت را بیرون کشیدن و شکستم. من عوض شده بودم پس منشاء مشکلات هم باید عوض میشد. صبح فردا برای خودم سیم کارت گرفتم ورود به خانه برگشتم که برای تحویل عظیم فردا آماده شوم. وارد اتاقم که شدم صدای اذان بلند شد... در اتاق را بستم و قفل کردم. وضو گرفتم و مجبور شدم با چادر مشکی نماز بخوانم. نماز کمی عجیب بود... لاقل برای من... باید فلسفه عجیب این دولا راست شدن ها را می فهمیدم... شب با دلی آشوب به خواب رفتم و صبح زودتر ازبلند شدن صدای گوشی ، چشم باز کردم. سر جمع ساعت هم چشم روی هم نگذاشته بودم. کل شب خیره به سقف به صبح متفاوت امروز و ورود متفاوت طرح از همیشه ام به دانشگاه فکر میکردم. با صدای آلارم موبایل ،در جایم نیم خیز شدم و دستم را روی صفحه گوشی کشیدم. کل آماده‌شدم سی دقیقه هم نشد... تیپ ساده و مشکی زدم و با ذوقی وافر، جعبه چادرم را از نایلونش بیرون کشیدم. در جعبه را که باز کردم عطر نبودن را زیر بینیم حس کردم... انگشت اشاره ام را آرام روی پارچه لطیف مشکی چادر کشیدم و غرق در لذت شدم... این چادر، زیباتر از چیزی بود که فکرش را می کردم. چادر را آرام برداشتم و با هزار مشقت روی سرم تنظیم کردم. با آن مقنعه حجاب مشکی و قاب چادر دور صورتم، بی نظیر شده بودم... به چهره دختر داخل آینه خیره شدم... تضاد میان چهره ام همه چیز را زیباتر می کرد... تضاد مقنعه و چادر مشکی، با پوست سفیدم... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋