🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part54
و آرام اضافه کردم:
من_ برای اولین بار...
عظمت حرم از ورودی خیابان مشخص بود اما اینجا، پنجره فولاد، بوی عطر خاص حرم و جمعیت زائران چیز دیگری بود...
دفتر که به پنجره فولاد رسید، حس وصف نشدنی داشتم...
لحظه تمام بدنم لرزید...
عطر گلاب را با تمام وجودم بو کشیدم.
مگر این پنجره فولادی چی داشت که انقدر آرام می کرد؟
پیشانی ام که خنکای پنجره را حس کرد، اشکم سرازیر شد.
"سلام اقا. برا اولین بار اومدم پابوست. اونقدر هیجان دارم که حس میکنم قلبم داره...قلبم داره... نمیدونم اصلا چی بگم! وقتی پنجره فولادت اینهمه ارومم کرد، حرمت چیکار میکنه باهام؟ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا..."
برای دست زدن به ضریح دل در دلم نبود...
مثل دیوانه ها اصرار میکردم بچهها زودتر حرکت کنند تا من همزود تر بتوانم ببینم ان ضریح معروف را.
کفش هایم را که به کفشداری دادم، دیگر همه چیز را فراموش کردم...
انگار فقط من بودم...
حرم خلوت حس خوبی به حرم ندیده میداد...
پاهایم که سرمای کف زمین را حس می کردند، دلم برای نشستن و نماز خواندن رویشان ضعف میرفت اما زیارت اولویت اول بود.
دستم که به ضریح رسید سر از پا نمی شناختم.
"اقا...اومدم... دستم الان روی ضریحته..."
و انگار فقط من بودم و اشک هایی که کنترل شان دست من نبود...
"اقا دیدی؟ دیدی چقدر واسه خدا مهم بودم؟ دیدی کمک کرد به راه راست برگردم؟ آقا شما هم کمک کن از راه راست منحرف نشم. کمکم کن بدون اینکه با خانواده ام بی احترامی کنم، بتونم از عقایدم دفاع کنم. آقا کمکم کن بهتر شم. خدایا گناه هامو ببخش... قول میدم دیگه تکرار نشه...خدا..."
✍
به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋