#قـسمت_دوم
راه طولانی بود، برف سنگین بودوعمرروز زمستانی کوتاه ومابایدغروب به خانه می رسیدیم. گفتند: درچنین اوضاعی تنها«پهلوان» است که بادندان گاو و خر راازجا بلندمی کند. درخانه اش رفتیم. ابتدا هرآنچه دوهمراه ما، اصرار کردند قبول نکردوگفت: ازجانم که سیرنشده ام!
اماناگهان پذیرفت. قرارشددرقبال نفری پنج تومان ماراتابالای تپه های رابر برساند. پشت جیپ که نشستیم بازهم امیدبه زندگی دردل هایمان زنده شدودرخیالمان پدرومادرمان رامی دیدیم که خوشحال اند. پهلوان ازپیچ هاوچاله چوله هامی گذشت. ماشین که گیرمی کرد، لازم نبودمادست بزنیم خودش جیپ راازجا می کندومی گذاشت کنار!
وقتی که رسیدیم به مقصدوکرایه اش را دادیم، به رابری ها گفت: خیال نکنید من برای این بیست تومان بیرون آمدم! به ما اشاره کرد وگفت: فقط به خاطر این دونفر بود. الان هم سن وسال های اینهازیرکرسی خوابیده اندوتازه پدرومادرشان دلواپسندکه یک وقتی سرمانخورند. الان وقت استراحت وبازی اینهاست نه در ولایت غربت کارگری کردن. تف بر این روزگاری که برایمان ساخته اند! هفده کیلومتر از رابر تاده راهم پیاده آمدیم وتازه داشت چراغ خانه ها روشن می شدکه ما رسیدیم. وقتی خبر در ده پیچید، ولوله ای شدوتاپاسی ازشب مردم بامابودند وخوشحالی می کردند.
(اگرآن روز مردم «رابر» می دانستند که این قاسم، همان حاج قاسم لشکر ثارالله است ویاهمان حاج قاسم جبهه ی مقاومت است ومریدانش، برای دیدنش لحظه شماری می کنند، چه می کردند؟)
حاج قاسم با همین سختی ها بزرگ شد که مثله شیر، در هر کوی وبرزن، در مقابل بعثی ها وداعشی هاپیدایش می شدو نیروهایش رافرماندهی می کرد؛ ومثل یک پدر، آن هارازیر چتر حمایتی خودمی گرفت.
قاسم سال ۱۳۵٠،حالا شده حاج قاسم سال های ۹۵و۹۶،حاج قاسم سوریه وجنگ باتروریست ها!
باهمان اخلاق وبا همان روحیه. حرف های حاج قاسم راازسال ۱۳۵٠خواندیم. حالابرویم زندگی حاج قاسم راازبان یک رزمنده ی در جبهه ی سوریه، مرورکنیم. اززبان مصطفی نجیب که نجیبانه می گوید:
به منطقه ی تاریکی رسیدیم. ماشین رانگه داشتم.به محض پیاده شدن، یک نفرجلو آمد وبه من دست وگفت: چطوری، جوان؟!
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی#چاپ_۶۶
#نویسنده_علی_شیرازی
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_ابن_الحسن
#داستان_واقعی
@baghdad0120