📜 ❄️ 🩷 . خانم بزرگ بیحال نشست وسرهنگ پیپ رو از لبش دور کرد:همه پ.ول رو میتونستیم یه جا بدیم آخر کار اما اینجور بهتر بود... .آقا به من نگاه کرد....پای مردم اومده بود وسط،مردمی که اگه بو میبردن قضیه از چی قراره اون کارگاه رو به آت.یش میکشیدن و گلاره رو از دروازه همین باغ اویزون میکردن... خان استکان چای جلوی خانم بزرگ گذاشت:بیا یه لیوان چای بخور سر دردت بره.... خانم بزرگ با چشمای سرخ شده از غم دلش استکان رو برداشت....بلند شدم که خان گفت:کجا؟؟تو که چیزی نخوردی؟؟... لقمه ای گرفتم وگفتم:پیش روشنا صبحانه خوردم امید که عادت داره تا صبح چند بار بلند بشه و سفره پهن باشه بچه ها هم همراهیش میکنن نگران من نباشید.. .لبخندی زد:اره میدونم فقط تنها نرو کارگاه هنوز هوا گرگ و میشه بمون با اقا برو....خانم بزرگ سرشو بلند کرد...هیچ کس نمیتونست حرفی بزنه،نگاهمون التماس میکرد برای اینکه ما گوینده تلخترین بدبختی زندگیمون نباشیم.. .آقا بلند شد و سرهنگ لم داد به متکا:منم امروز باید برم به گمونم تا یه ماه نتونم بیام اینجا،زن و بچه ها شهر میمونن و خودم باید کارهای اونور رو انجام بدم فقط ببینم گلاره هم میاد یا نه چون این مدت همه ش میگفت میخواد باهام بیاد ببینم حرف آخرش چیه... اقا تلخ پله هارو پایین رفت...تا کارگاه هیچ کدوممون حرفی نزدیم .. .در کارگاه باز بود و دو سه نفری مشغول بودن،نرجس خاتون با دیدن اقا خودشو به حیاط رسوند:خدا شما رو برای ما حفظ کنه حقوق دادن و تونستیم به زندگیمون بزنیم دست و بالمون باز شد....آقا به شوق و ذوق زن نگاهی انداخت وچشماشو محکم بست.... آقا که رفت منم از بیرون زدم به خودم اومدم و بالا سر مزار نیکراد بودم.... کنار سنگ قبرش نشستم:نه آب اوردم نه گلاب،پاهام منو تا اینجا اورد چی بهت گذشت عمر من؟؟من کجا بودم که تو اونجور توی حسادت یه نفهم سو.ختی؟؟منو رو سیاه بدون تو شهر رفتنم چه بود؟؟.... آهی کشیدم:نیکراد چه کنم؟؟کمرمون شکست،داریم جون میکَنیم،خانم بزرگ روح نداره،آقا کمرش خم شده،هیچ کس جرات حرف زدن با خان رو نداره،نیکراد چرا نیستی؟ ؟تو بیا،بیا تا مثل قبل بشه زندگیمون،چرا این کابوس تموم نمیشه؟؟ بختیاری آنلاین را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯