#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_نود_پنج
چندماه ازامدن به اصفهان گذشته بودکه تونستم تویه شرکت خصوصی کارپیداکنم میخواستم فقط سرگرم بشم تافکرخیال دیونم نکنه..بعدازشیش ماه یه روزکه رفته بودم خریداتفاقی مادرم رودیدم وفهمیداصفهان زندگی میکنم خیلی ازدستم ناراحت شدمیگفت چرابهم دروغ گفتی..اون روزبامادرم رفتیم خونم وازش خواهش کردم به کسی نگه من اصفهانم
ازافسانه میترسیدم چون میدونستم باگرفتن بچه هاهم دلش اروم نشده وسراسروجودش پرازکینه است..روزهای زندگی من میگذشت بچه هاروزبه روزبزرگترمیشدن ودوریشون بدترین عذاب بودبرام شبهاخواب نداشتم باقرص ارامبخش میخوابیدم..چند وقتی بود دلدرد های شدیدمیومدسراغم دوسه باری رفتم دکتراماهردفعه میگفتن،چیزمهمی نیست بهم مسکن میدادن ولی خوب نمیشدم تا یه روزسرکاردیگه نتونستم دردش روتحمل کنم دوتاازهمکارهام بردنم بیمارستان بعدازاسکن دکترگفت تورودت غده وجود داره برای درمانش اول بایدنمونه برداری کنیم...
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_نود_شش
اون شب بستری شدم فرداش بارضایت خودم مرخص شدم..نجمه همکارم درجریان زندگیم بود.میدونست کسی رو ندارم که حمایتم کنه ازخواهرش که توهمون بیمارستان پرستاربودخواهش کردکارهام روانجام بده وسه روزبعدش ازم نمونه برداری کردن وروزی که جوابش امددکترگفت غده ات بدخیم بایدسریع جراحی کنی جلسات شیمی درمانت روشروع کنی..باحرف دکترشایدباورتون نشه فقط یه لبخند زدم وهیچی نگفتم ازاتاقش که امدم بیرون نشستم روصندلی حس عجیبی داشتم اون لحظه تودلم گفتم باشه خدااگرتقدیرمن رواینجوری رقم زدی که بااین مریضی بمیرم شکایتی ندارم شایدایناهمش تاوان اون عشق ممنوعست فقط ازت میخوام این اخرعمری کاری کنی بچه هام کنارم باشن..وقتی رسیدم خونه یه مسکن خوردم خوابیدم دوساعتی گذشته بودکه بازنگ نجمه ازخواب بیدارشدم تاصدام روشنیدگفت افسون خوبی؟میدونستم خواهرش جریان بیماریم روبهش گفته اماچیزی به روی خودم نیاوردم گفتم مگه چمه که خوب نباشم!
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯