#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_هفتم🎬: مجلس بزرگی در برج بابل تشکیل شده بود، مجلسی که د
🎬: قاضی دستش را محکم روی میز کوبید و گفت: اعتراف کن که تو این بلا را سر خدایان ما آوردی، آیا چنین است؟! ابراهیم که حق را چون روز بر مردم آشکار کرده بود تا آنها از خواب غفلت بیدار شوند، نگاه به جمعیت پیش رو کرد، مردم همه سر به زیر داشتند و صدایی از آنها در نمی آمد، آخر عمری به پرستش بت های بی جان عادت کرده بودند و اینک نمی توانستد دست از عادت کافرانه شان بردارند. ابراهیم با دیدن این صحنه اندوهگین شد و آهی کشید و با لحنی محزون فرمود: من از شما و هر آنچه که می پرستید بیزارم. این سخن معنای عمیقی داشت و ابراهیم می خواست با این سخن، بت درونی مردم را بشکند، هر کدام از انسان ها، درون خود بتی دارند و برحسب علاقه و عادت هایشان، جنس آن بت با بت دیگری فرق می کند و اولین قدم در راه رسیدن به خدا پشت پا زدن به بت درونی است و ابراهیم با این سخن می خواست تا بت درونی مردم را بشکند وگرنه شکستن بت بیرونی و بت های معبد بسی راحت تر بود. قاضی با شنیدن این سخن سری تکان داد و رو به جمع بزرگان گفت: همه شما شاهد بودید که ابراهیم با این سخنش بر گناهکار بودن خود اعتراف کرد، او خدایان ما را شکسته و مستحق سخت ترین عذاب هاست. دیگر جای تعلل نبود، می بایست ابراهیم را از مجلس خارج می کردند و در غیابش گفته های او و جواب قاضی را تحریف می کردند تا مبادا کسی راه ابراهیم را برگزیند و از طرفی باید تمام مردم را نسبت به ابراهیم و خدایش بر می آشفتند تا حکومت طاغوت بیش از این در معرض خطر قرار نگیرد. پس قاضی با صدای بلند گفت: من این جوانک خطاکار را به اشد مجازات محکوم می کنم و بدترین و دردناک ترین مرگ را برایش در نظر می گیرم، حال او را از مجلس خارج کنید. ابراهیم را بیرون بردند و تعدادی کاهن بر صدر مجلس ظاهر شدند، آنها در نبود ابراهیم میدان گرفته بودند و باز مردم را از قدرت بت ها ترساندند و تاکید کردند که بی شک مرگ ابراهیم سرمشقی برای دیگران خواهد شد و در همین حین یکی از کاهنان جلو آمد و گفت: در باطل بودن اعتقاد ابراهیم همین بس که پدرش آزر از او برائت می جوید و اشاره ای به آزر کرد، آزر از جای برخاست و گفت: از این لحظه به بعد ابراهیم جایگاهی در خانواده من ندارد و حتی اگر مشمول عفو هم میشد، من او را از خود و خانه ام می راندم. کاهنی دیگر جلو آمد و شروع به سخن پرانی کرد و این کاهنان آنقدر گفتند و گفتند که فریاد مردم بلند شد: ابراهیم را مجازات کنید. کاهنان که همین را می خواستند در مقابل این مطالبه عمومی لبخندی مزورانه زدند و یکی از آنها گفت: این ننگ از دامان ابراهیم پاک نمی شود و خدایان ما از ما راضی نمی شوند، مگر اینکه او را در آتش بسوزانیم. مردم فریاد زدند:بسوزانید، ابراهیم را بسوزانید، شکننده بت ها را بسوزانید. ابلیس از فراز بت مردوک این اجتماع را میدید و قهقه ای مستانه سر داده بود و رو به آسمان کرد و فریاد زد: ای خداوند بزرگ! باز هم من موفق شدم و پیامبر بزرگت را به کام مرگ کشاندم، همانا من با فرزندان آدم دشمنم اما بوسیله همین فرزندان، بهترین بندگانت را به مسلخ می کشم و سرانجام جایگاه بنی بشر در عمق جهنم خواهد بود و اجازه نمی دهم راهی برای ورود به بهشت برای آنها برجا بماند، خداوندا بار دیگر سوگند می خورم تا زمانی که زنده ام و مهلت دارم دست از فریب بنی آدم برندارم و قول میدهم از فرزندان آدم، حزبی برای خود بسازم که در مقابل الله و حزب‌الله قد علم کنند و قول میدهم که حکومت الله را در زمین نابود و حکومت شیطان را در همه جا علم کنم. کاهنان همگی از جای برخواستند و همانطور که از مردم بابت همراهیشان تشکر می کردند فریاد زدند: می خواهیم کوهی از آتش، برای سوزاندن ابراهیم به پا کنیم و هیزمش را شما مهیا کنید، هر کس در حد توانش هیزم بیاورد و این هیزم ها هدیه ای گرانبها به درگاه خدایان بابل هستند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕